دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

بـایـد کـسـی را پـیـدا کـنـم


  کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد (!)


 آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی

 
  آغـوشـش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد...

 
  هـیـچ نـگـویـد!     هـیـچ نـپـرسـد... 


  فـقـط مـرا در آغـوش بـگـیـرد...

 


 

 

بـعـد هـمـانـجـا بـمـیـرم...

+نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت13:47توسط زینب | |

زیزو، عزیز فرانسوی ها

+نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت20:9توسط زینب | |


صور حرف z

+نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت19:57توسط زینب | |

لیلة الرغائب

 

امشب شب آرزوها ست

این متن رو فقط به خاطر عظمت امشب گذاشتم که خدا به ما هم نظری بکنه.

آخه فکر میکنم من یکی که از یادش رفتم و.....

نوکرتم خدااااااااااااا

 

آرزو میکنم همه آرزومندان به آرزوهاشون برسند. انشا الله...

 

+نوشته شده در جمعه 26 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت23:49توسط زینب | |

از خودت پرسیدی چرا در سرزمین من و تو، اگر  زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد

 رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر

 زندانی اش را آزاد کند  این «ایثار» است !

مگر هردو از یک تن نیست؟

بفروش !

 تنت را حراج کن…

من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان...

 شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.

(( فریدون فرخزاد ))

+نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت18:55توسط زینب | |

تو سکوت می‌کنی
فریاد زمانم را نمی‌شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
تو آن روز
برای اولین بار
مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید …

حسین پناهی

+نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت18:38توسط زینب | |

 

دارد عادتم می شود که با دلهره تو را ببینم...

 

 

درست مثل گنجشک های خانه مان، که وقتی دانه می ریزم از ترس من با دلهره دانه هایشان را بر می دارند...

 

بیچاره ها از بس آزار دیده اند،از نوازش هم می ترسند...

 

+نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت10:18توسط زینب | |

اقرارمرابرپیشانیت حک کن تالابه لای این ثانیه های ویران نامی ازاحساس نبرم ...!من باختم ...!به خودم باختم ...!به تصویرنوشته های آدم نماباختم ..!وحال گوشه ی اطاقم حماقتهایم رامیشمارم .آرام آرام دراین جمله زاده میشوم .که سنگ باش تاسنگسار نشوی ...!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:4توسط زینب | |

مَــتــرسَـــک ،

 حــرف ِ دلــت را خــوب میــدانَــم،

 میــدانَــم دَرد دارد !

 باشــــی ُ

 وجـودت را هیـچ بدانـَنـد ..

+نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:54توسط زینب | |

احساس خفگی می کند انسان.....

 
احساس خفگی میکند انسان..............

دنیایی پر از افراط و تفریط،پر از دلهای خالی از معرفت،پر از غصه پر از درد ،پر از بی دردی دردناک....................

احساس خفگی میکند انسان....

می خواهد رها شود............. افسوس که نمیداند چگونه... حتی نمیداند که آیا مرگ رهاییست یا نه.

نمیداند راه کدام است هر جا میرود یا به سمت افراط است یا تفریط...هر جا میرود گم می شود در آن....هر جا میرود خاکیست... ...،خالیست..............چه سخت شده است برایش مستقیم رفتن ...چه سخت شده است وسط رفتن.راهی که ساده مینماید اول ولی افسوس که مشکل تر از آن راهی نیست.

کج میرود اغلب ... چه رنج آورتر است که به کج رفتنش راست مینگرد و میرود دوباره......

احساس خفگی میکند انسان....

گاهی آنقدر درد میکشد که دوست دارد دردی دیگر به سراغش آید تا شاید درد، تسکین دهد دردش را....... گاهی منتظر پایان دردش میماند ولی افسوس نمیداند که شاید درد را تسکینی نباشد....... افسوس که نمیداند شاید درد ساخته شده است برایش...

احساس خفگی می کند انسان.....

برای رسیدن به خوشبختی مدام میدود و میدود و میدود........به کجا چنین شتابان ؟.....گویا نمیداند راه کجاست میرود آنسو می آید این سو و باز هم خوشبختی را نمی یابد.شاید در مستی ،خیال کند یافته است خوشبختی را...شاید هم خوشبختی را یافته باشد ولی افسوس که خوشبختی اش را جز یک عمر نتواند نگه داشتن......

 

احساس خفگی میکند انسان......

شاید راهی جز سپردن گوش هایش به صدای سرد و خسته ی داریوش، بخشیدن چشم هایش به زیبایی زشت انسان های ناپاک ،بخشیدن دست هایش به مترسک قصه ی قمیشی،بخشیدن پاهایش به راه بیراهه و بخشیدن جسمش به خواب خواب آور نداشته باشد.

 

احساس خفگی، میکند انسان.....


 

 


 

+نوشته شده در پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت10:54توسط زینب | |

ای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست


هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….

.

خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت18:1توسط زینب | |

 
آخ كه چقدر توي سخت ترين لحظاتم تنهاشدم
يكي به من بگه آخه پس اون خداي تنهايي هاي من كجاست
يكي به من بگه داره اون بالا به كي توجه مي كنه
آخه مگه من بندت نيستم
مگه بهم قول نداده بودی كمكم میکنی
مگه بهم قول نداده بودی كه بهم صبر میدی پس چي شده
يكي به من بگه آخه خداي من كجاست
گم شده، نمي دونم؟
اما چرا نيستش پس
پس من حرفامو به کی بگم؟هان به کی بگم فقط اون حرفامو می فهمید
چرا نيست؟
چرا خبري ازش نيست؟
آخه من الان بهش احتیاج دارم الان که نمیتونم حرف دلمو به کسی بگم  الانه که میخوام با یکی حرف بزنم تا آروم شم پس کجاست

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:23توسط زینب | |

من یاد گرفته ام،

وقتی بغض میکنم

وقتی اشک میریزم

منتظر هیچ دستی نباشم....

من یاد گرفته ام

که اگر زمین میخورم خودم برخیزم.....

من یاد گرفته ام

که همه رهگذرند همه
حتی تو .......!!

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:22توسط زینب | |

اسمان ریسمان

وقتی که اعتماد من از ریسمان عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

چراغ های قلب مرا تکه تکه کردند

وقتی که چشمهای کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگرچیزی نبود،

هیچ چیز جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم که باید دیوانه باشم

باید باید باید عاشق نبود

مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست

 که او را در دفترم به سنجاقی مصلوب کردم

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:48توسط زینب | |

دیدی دلم شکست ؟

دیدی دلم شکست ؟ دیدی چه بی صدا دل پر آرزوی من از دست کودکی که ندانست قدر آن افتاد بر زمین دیدی دلم شکست . . . دیدی دلم شکست ؟ دیدی چینی اصل قلب خویش سپردم به دستهای خواهشت دیدی بی حواس پایت به سنگ خورد ، افتادبر زمین ،شکست دیدی چه بی صدا دلم شکست؟ دیدی حدیث عشق و جنونت فسانه بود دیدی عاشقا نه هایت فقط یک ترانه بود دیدی عشق پاک من برایت بهانه بود وکلام نگاهم برایت چه بیگانه بود دیدی کوهکن!! دیدی بجای کوه غم تیشه ات قلب من نشانه گرفت دیدی قایق عشقم ز دریای محبت کناره گرفت کبو تر دلم هوای آشیانه گرفت آسمان غمم ابر ناله گرفت دیدی عشقت حباب بود و در هو ا شکست دیدی دلم شکست ؟ بی وفا!!! بیهوده مکوش دلریزه های مرا جمع آوری کنی مرا با دروغهای خود باز راضی کنی که از چهره ام رفع دل آزاری کنی با اعتمادم بازی کنی دیدی ، که دیوار صو تی هفت شهر عشق با ناله غمم شکست دیدی دلم شکست؟ دیدی؟ نفهمیدی . . . عشق دلباختگیست برای دلبر سو ختگیست با رنج و غم آمیختگیست و در آخر با مرگ در آو یختگیست دیدی صیاد!! دیدی کبوتر جلد بام تو در گو شه قفس بال و پرش شکست دیدی؟؟؟ نه ندیدی باور نمی کنم چون هرگز راز دل نگفتمت با دیده غمین فقط نگریستمت شاید در سو گواری وفا گریستمت باد بی صفا!! دیدی کلبه چو بی اعتماد من با وزش خشک جور تو چه ناروا شکست دیدی دلم شکست؟ دیدی زمن چه ماند؟؟ اشکی همیشگی گلی تازه نشدنی بیدلی باور نکردنی خاطره ای دست نیافتنی دیدی سنگدل ؟ کوزه چشم من که چشمه ناب ترانه بود با سنگ دلت برای همیشه شکست دیدی دلم شکست؟ دیدی؟ تراهرگز نشناختم همه چیز رادر نرد عشق باختم من که با تو رو یاهای جوانی ساختم شجاعانه برای تو بر لشگر رقیبان تاختم دیدی... شاه بیت غزلهای ناب من شعر من پس از تو چه سرد شد دشت سبز عشق چه زرد شد سراسر دنیا حدیث دردشد کودک روحم در آسیاب غم مرد شد دیدی دریا چشم ؟ بغض نگاهم در هجوم امواج چشم تو از غم فردا شکست دیدی دلم شکست؟ حال ببین در من بهار غروب کرده را پاییز رسو ب کرده را زمستان خانه خریده را تابستان مستا نه رمیده را بیا . . . دلریزه های یاقوت گونه ام را بده نمی توانی مثل قوری قدیمی مادر بزرگ بندی بر آن زنی تر سم که تیزی لبه های کینه اش دست نا مهربان تو را چون خود زخمی کند می خواهم آنها را بر آسمان ریزم تا برف سر د بی وفاییت با باران خون دل بر سرد دلها ببارد هر یک را در گو شه ای از این دشت مدفون کنم تا سالی دگراز آن شقایق های عشق واقعی تلخی این عشق گو نه هارا پاک کند . *مهربانی را وقتی دیدم که کودکی می خواست آب شور دریا را با آبنبات کوچکش شیرین کند* از تو میپرسم دوست چه خبر از دل من ؟ که تو بهتر دانی که چه کردی با من تو شکیبا بی شکیبم کردی بنگر آنقدر غریبم کردی که شبی از شبها من غریبانه ترین شعر زمین را گفتم باز هم می گویم انتظارم روزی می ستاند پایان باز هم می گویی ، جای پای امید مژده پایانی نیک باشد شاید باز هم می گویی ،‌که همین ها باید باز هم می گویی که نباشد حرف من از برای گفتن و نباشد هر جا از برای رفتن انجمادم را باز متهم می سازی مجمر صبر دل تا لبالب پرشد این تلاطم آخر سر به طغیان بگذاشت و خروشم از رکودم پرسید توچرا مدتهاست هیچ پیدایت نیست؟ و من از تو می پرسم ای دوست از تو ای دغدغه ساز از تو ای شور افکن تو چه کردی با من ؟ تو چه کردی با من که غریبانه ترین شعر زمین را گفتم

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:27توسط زینب | |

اگــــــرمـیـخـواهــــــی بــــــه مــــــن تـکـیــــــه کـنــــــی ,
تـکـیــــــه کــــــن ...
فـقـــــط بــــــدان کــــــه مــــــن ,
دیــــــواری تــــــرک خــــــورده ام ...!!
تـحـمـــــل تـکـیـــــه دارم امــــــا ضــربـــــه را نـــــــه

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:8توسط زینب | |


برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ،

از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن

حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!

نگو میروی تا من خوشبخت باشم ،

نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم...

نگو که لایقم نیستی و میروی ،

نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی....

این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست....

راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ،

بگو  دلت با من نیست و دیگر نیستم!

راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ،

بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی

برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ،

از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم

سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند،

در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!

برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !

حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،

تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی....

حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ،

تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن

بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم ...

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت14:51توسط زینب | |

بعضی مواقع فکر می کنم عروسک خیمه شب بازی دیگران هستم !
چرا ؟
چرا دیگران برای من ارزش قائل نیستند ؟
چرا؟

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت13:34توسط زینب | |

ب

عضی وقتها اسم خودمو بزرگ روی کاغذی سفید می نویسم و مدتها بهش خیره میشم.

 

سهم من از بودن ، دیدن و شنیدن خلاصه شده در یک اسم...

 

اسمی که سالهاست دنبال من راه افتاده و رهام نمی کنه !

 

گاهی دلم میخواد این وصله رو محکم بپیچم داخل یک بسته و برم کوه...

 

برم بالاترین جای ممکن و از همون جا پرتش کنم پایین!

 

بعد بشینم و دقیقه ای بدون اینکه کسی باشم با خودم خلوت کنم.

شاید کسی نبودن خیلی لذت بخش باشه ...

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت13:24توسط زینب | |

وقتــے یکــے میگـﮧ نمیـפֿوام کســے از בوستیمون باפֿبر بشـﮧ...


وقتــے نمیـפֿواב تو را بـﮧ בوستاش نشوטּ بـבه....


یعنــے اینکـﮧ تو آنقـבر واسمَ بــے ارزش و کوچیکــے


کـﮧ בوست ندارم موقعیت هآے بزرگترمَ رو از בست بـבم...!!!


اینو بفهمیــטּ!

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت13:15توسط زینب | |

 


خداوندا پرسشی دارم...؟

رها کن آسمانها را،بیا اینجا قضاوت کن

ببینم در زمین یک مرد پیدا میکنی یا نه؟

تو هم مثله همه،امروزو فردا میکنی یا نه؟

بندگانت را از ننگ آدم بودن و بیهوده فرسودن،مبرا میکنی یا نه؟

برای آخرین پرسش

قیامت را بگو،مردانه،برپا میکنی یا نه؟

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت13:11توسط زینب | |


بچه ها حالم خیلی بده ...

 

دلم فقط گریه می خواد ...

 

خسته شدم از بس با خودم جنگیدم ...

 

الان تمام این متنو دارم با اشک می نویسم ... مثل همیشه که فقط نوشتن آرومم می کنه و بس...

 

اصولا آدمی نیستم که سریع میدون رو خالی کنم ولی الان کم آوردم ...

 

خسته شدم از .......

 

آخ خدا چقدر آزاردهندس رفتار بعضی از این بنده هات ......

 

خدایا داری حال و روزمو میبینی ...

 

چرا بهم نظر نمی کنی ...

 

چیه ؟؟؟ میخوای بازم قوی بشم ... می خوای بازم به ظاهر سنگ بشم ....

 

می خوای دیگه محل هیچکس نذارم ؟؟؟

 

خدایا چرا باهام حرف نمی زنی ؟؟؟؟؟؟

 

چرا آرومم نمی کنی ....؟؟؟؟؟؟

 

خدایا دارم می میرم .... پس آغوش گرمت کجاست که سیل اشکامو توش جمع کنی  و بگی :

 

بنده من آروم باش اگه آدما تنهات گذاشتن... اگه با رفتارشون آزارت دادن ... من هستم ...

 

اشکاتو بیار برای خودم ...

خدایا خسته شدم ........................

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت13:1توسط زینب | |

خسته ...

خدایا برگرد ..برگرد و ببین ..این چند روز را..ببین چگونه بیابان های

 بی کسی و تنهایی راسیر میکنم ..خدایا آفتاب سوزانت مرا از پا درآورده ..

 در این بیابان همه چیز و همه کس همچون سراب است ..

تا دلم را به چیزی خوش میکنم در یک لحظه دیگر نیست ...

همه جا خار است و من زمین میخورم ..خدایا زخمی ام ..از همه چیز ..

خدایا چرا عقربه ساعتم جلو نمیرود ..چرا نمیگذرد ..خدایا  تنها دنبال

 یک چاه آبم که گلوی ترک خوردهام را تر کنم ..

تادلم و قلبم یه آهی بکشد ... خدایا یک آبادی نشانم بده ..

دیگر طاقت ندارم ...از نفس افتاده ام ...خدایا برگرد ..

ببین حال امروزم را ..برگرد ......

+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت13:0توسط زینب | |

این روزها خیلی ها ، خیلی کارها را در حق ادم می کنند
 
و اخرش می گویند :

" ببخشید ، حلال کنید "

+نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت21:32توسط زینب | |

امـــــــــــروز یــــــک مــــــــرده شـــــــور را دیــــــــــــدم

آنچنان زیبا می شست که لکه ای هم باقـی نمیـماند

اما نمی دانم چرا پدرم از او خوشش نمی آید!

ومدام گریه میـکند و همش نفرینش . . .میکنه 

او که مرد خوبی است ، من دوستش دارم

فقط فقط کاش ناخن هایش را میگرفت

تمام بدنم را زخم کرد.

+نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت21:11توسط زینب | |

دخترک...


هیچگاه برای بدست آوردن محبت کسی" تنت" را به او مسپار !


هیچ تضمینی نیست که فردا تورا فاحشه نخواند ...


حواست باشد !


اینجا تنها سرزمینی است که متضاد باکره فاحشه است

+نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت16:54توسط زینب | |

هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان . . . خــُسـرو و شیـــرین . . . لیـلی و مـَجنــون رامیـن و ویـس . . . پیــرمــَرد و پیرزَن “تــو” و “اون” مــَن و تــَنهـایی چرا؟
www.SMSOJOK.com
هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان . . . خــُسـرو و شیـــرین . . . لیـلی و مـَجنــون رامیـن و ویـس . . . پیــرمــَرد و پیرزَن “تــو” و “اون” مــَن و تــَنهـایی چرا؟
www.SMSOJOK.com
هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان . . . خــُسـرو و شیـــرین . . . لیـلی و مـَجنــون رامیـن و ویـس . . . پیــرمــَرد و پیرزَن “تــو” و “اون” مــَن و تــَنهـایی چرا؟
www.SMSOJOK.com
هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان . . . خــُسـرو و شیـــرین . . . لیـلی و مـَجنــون رامیـن و ویـس . . . پیــرمــَرد و پیرزَن “تــو” و “اون” مــَن و تــَنهـایی چرا؟
www.SMSOJOK.com

نمیدونم...نمیدونم چیکار دارم دارم کلافه میشم خدا...نمیدونم چرا همش منتظرم خودمم نمیدونم منتظر چی ولی منتظرم...منتظر ی اتقاق...ی تحول...شایدم منتظر مرگ...منتظر هیچی خدا...خسته شدم از اینکه منتظر هیچی باشم،نمیدونم چرا همه لحظه هامو میخوام زود بگذره و....بگذره ک چی بشه؟نمیدونم گاهی وقتا ازت خیلی دلگیر میشم که چرا منو به بودن تو این دنیای پراز رنگ و ریا تو این دنیای پر از آدمای دورو...وادار کردی چرا ب دنیا آومدن اختیاری نبود..؟ها چرا ناامیدم خدا ناامید از همه چی دیگه نمیخوام با امیدواهی زندگی رو سرکنم میخوام باورکنی که قلب خسته م خسته ترین قلب رو زمینه....دارم دق میکنم خدا از این همه تنهــــــــــــــائی از بی تو بودن از با آدمای دوروزیستن....چیکارکنم خدا بگو چیکار کنم ....

دلم داره میترکه....

خدای خوبم چرا از این اسارت رهام نمیکنی؟چرا نمیذاری بیام پیشت؟آخه من خسته م خیلی خسته خدا ...خسته از این همه مشکل...........خداجونم تا کی تو دنیای توهم هام بمونم دنیایی که توش خبری از ناامیدی نیس دنیایی که توش فقط منم و خدا...دنیایی ک پر از خنده های از ته دله آره خدا دنیای قشنگیه دنیای رویاهام پر از خوشی تهی از غصه ها بدون خستگی مهمتر از همه بدون آدما.....ولی دیگه از اینکه همش تو توهم باشم و حقیقتو جدی نگیرم خسته م از تفاوتی که بین دنیای واقعیم و دنیای توهمه خسته م از امیدهای واهی....از خودم از این همه غصه خداجونم دیگه خیلی خسته م باورمیکنی؟گاهی وقتا باخودم میگم اگه ی روز اشکام  تموم شه چیکار کنم اگه گریه کنم دلم آروم نمیگیره....خدا خدا خدا خداااااااااااااا

...چی بگم؟

خدای من! باورکن دیگه نمیتونم طاقت کنم....نمیتونم خدا....آخه غصه هام یکی دوتا نیس هرروزداره بیشتر میشه  هر روز حس میکنم بار غصه هام سنگین و سنگین تر میشه....بخصوص الان که این مشکلم پیش اومده آخه خدا چرا...............مگه نمیدونی یگه خسته از همیشه م خداجونم دلم از غصه ها پیر شده دیگه حال و حوصله هیچکاریو ندارم دیگه از خنده های تظاهری هم خسته م وقتی میرم بیرون دیگه مث قبل الکی خوش نمیشم هیچکاری هیچ چیزی هیچکسی نمیتونه خوشحالم کنه هرکاری میکنم


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:54توسط زینب | |

 

نمی دونم برای چی این حرفهایم رو اینجا می نویسم......عادت کردم مثل اینکه

سر نمازم گفتم خدا ولی باز میگم........

خدای من.....بگو چیکار کنم؟؟!!!!! خدا بگو چیکار کنم؟؟؟؟

اینها چیه نشونم میدی؟؟!!!! باور کن خدا نمی فهمم.....حتما می خوای بدتر نشونم بدی تا شاکر اون چیزی باشم که قراره بهم بدی؟؟!!!........درسته خدا؟......درست فهمیدم؟

برای این مورد که حتی فرصت فکر کردن هم نداشتم.......یعنی چی اخه؟

چرا بدتر میشه؟

حتما صلاحم نیست........درسته خدا؟

صبورم و راضی به رضای تو.........

اما یه چیزی عذابم میده....یه فکری عذابم میده...نکنه خرابکاری کردم؟؟!!! و به خاطر همین فقط به من علامت نشون میدی و هنوز لایق نشدم؟؟!!!

خدا چیکار کنم؟ دیگه چیکار کنم؟ سرراهم قرار بده با جون و دل انجامش میدم.....

در خانه تو چیزی که با تمام وجودم ازت خواستم دقیقا الان برعکس شده؟!!!!!!

می خواستم دیگه دنبالش محبت نگردم.......ازت یه چیزی خواستم تا دیگه اینجا نباشم

ولی چرا خدا بدتر شد؟؟!!!!!!!!!!!!!

من می ترسم خداااااا

نکنه اشتباه کردم.......نکنه اصلا نگاهم نمی کنی......نکنه اشتباه دعا کردم

ولی تو حرف دل منو می دونستی...........بهتر از خودم می دونستی چی می گذره تو دلم

چرا اینطوری شد؟؟!!!!!

باشه خدا

ناشکری نمی کنم

ناشکری نمی کنم

من هنوز منتظرم........

می دونم حتی لایق این نشونه ها هم نیستم........حتی لیاقت اینکه صدات بزنم نیستم

ولی خودت دستور دادی ازت درخواست کنیم......ازت گدایی کنیم 

و خودت قول استجابت دادی

من به این امید که در دلم از همیشه بیشتره .........هنوز منتظرم

بیشتر از همیشه دوستت دارم

 

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:37توسط زینب | |

 

*به شیطان گفتم  لعنت بر شیطان!لبخند زد . پرسیدم *چرا میخندی؟ گفت از حماقت تو خنده ام می گیرد. پرسیدم مگر چه کرده ام؟ گفت مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.با تعجب پرسیدم پس چرا زمین می خورم؟جواب داد ذات تو مانند اسبی است که هنوز آن را رام نکرده ای.ذات تو هنوز وحشی است. پرسیدم پس تو چه کاره ای؟گفت هر وقت سواری آموختی برای رم کردن اسبت و نابودیت خواهم آمد.!!!!.....

+نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت16:51توسط زینب | |

مـے روے

هـوایـت نـیـسـت

و بـه هـمـیـن راحـتـے احـسـاسـات ِ مـن خـفـه مـے شـونـد

آبـے کـه روز آخـر پـشـت سـرت ریـخـتـم

آبـروے دلـم بـود...

+نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:3توسط زینب | |