دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

بـﮧ گوش خــُدا برســـانید
آدَمـ ـﮧ ایـטּ حـــَوا
ســالهـــاست کـﮧ رَفتـﮧ اَســت
ایـטּ حــَواے تنهــــا را برگرداטּ پیـش خودَت
بهشتــَش را نمــے خواهــَمـ
بـﮧ جهنمــش هــَـمـ راضـے اَمـ
هــَرجــایـے باشــَد جــُز ایـטּ دُنیـــا
ایـטּ دُنیــا زیــادے بوے آدَمـ گرفتــﮧ اَســت ...

+نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:0توسط زینب | |

کارت پستال درخواستی طراحان

صدا ميكنم " تـــــــــــــــــــو " را

اين " جــــــــان" كه مي گـويي ...

جــــــــــــــــــــــانم را مي گيـــرد

نزن اين حرف هـــــــــــــــــــا را

دل من جنبه نـــــــــــــــــــــــدارد

مــــــــــــــــوقعي كه نيــــستي ...

دمار از روزگارم در مي آورد!!!

+نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:58توسط زینب | |

با مـَـלּ لــَج نـَـکــُـלּ بـُـغض ِ نـَـفـَـهمـ !


ایــלּ کـِـه خُودت را گوشـِـه ے گـِـلوُ قایــِم کــُنے ...

چیزے را عَوَض نـِمے کــُـنـَـد !

بالاخـَـره یا اَشک مے شـَـوے دَر چــِشمانـَـم

یا عـُـقده دَر دلـــَـ ــ ـمـ !

+نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:30توسط زینب | |

خداجونم تنهام نزار
 خدایا...از دنیای تو بی تو می ترسم پس هیچوقت تنهام نذار...!

+نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:43توسط زینب | |

خدا جونم کجایی؟

اگه قراره نفس نداشته باشم چرا در من نهادیش؟؟؟؟؟؟
اگه قراره پاک بمونمو گناه نکنم چرا راهشو میذاری جلو راهم؟؟؟؟؟؟
اگه قراره خوب و پاک بمیرم اونی بشم که تو میخوای پس چرا دیگه نمیبریم؟؟؟؟؟

خدا کجایی؟؟؟؟
دلم برات تنگ شده. برایه اینکه من ناز کنمو تو نازمو بکشی.
برایه اینکه وقتی گریم میگیره از اعمالم تو منو بغل کنی و بگی همرو بخشیدم.
برایه اینکه وقتی شبا خوابم نمیبره بگی منم بیدارم باهم حرف بزن.
برایه اینکه تو باهم حرف بزنی و بهم بگی چرا باهم حرف نمیزنی؟

خدا کجایی؟؟؟؟
دلم برات تنگ شده. اگه اینقد بنده هاتو دوستدارمو عاشقشونم اگه تورو هم دوس میداشتمو عاشقت بودم چی میشد. مگه نه؟
دلم برایه باتو بودن تنگ شده. برایه با من بودن . 

خدا جون! تنهام نذاریا . منو بحال خودم نذاری ا. 
خداجون! اگه حتی به اندازه یه پلک زدن منو رها کنی بی چاره میشم.
خداجون! مگه دوسم نداری؟ اگه داری به حرمت دوستداشنام کمکم کن تا بهترین راه که تورو خوشحال میکنه رو انتخاب کنم.

خدا کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟
چی میشد اونیوکه دلم میخواست میشد. از خدایی تو که کم نمیشه نه؟؟؟؟؟؟؟؟
اما شاید خیلی چیزارو ازدست بدم. درسته. ولی با دلم چکارکنم؟؟؟؟؟؟

خداجون! کاری کن که دلم اونیو بخواد که تو میخوای. مطمئنم که میتونی بکنی. پس بیشتر از این زجرم نده. خواهش میکنم.

خداکجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

+نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:5توسط زینب | |

خدا جونم خیلی دوست دارم ..!

خدایا بنده بدیم ؟ اطاعتت نکردم ؟ میدونم " ولی من بنده ام و تو خدایی ...!

خدایا جنبه ام کمه ؟ میدونم " ولی خسته شدم ...!

ای خدا بابا یه باراستثنا قائل شو و منو ببر...! داغونم تو که بهتر از بقیه میدونی .!

خرد شدم "خوردم کردن"با اون نگاه ها "با اون حرفها "خدا بسه ..!

خدایا باهات حرف دارم .. خدا بیا و گوش کن .. یه بار فقط یه بار .. بابا دیگه نمیخوام ادامه بدم .!

از هر چی ادم رو زمین بدم میاد از ادمای ادم نما بدم میاد .. کمکم کن .!

چقدر بیام بگم کمکم کن دستامو بلند کردم چرا نمیگیرشون ؟!

به دادم برس تو که دادرس همه ای منم یکی از بقیه "منم یکی از بنده های خر و زبون نفهمت مگه کمم؟

میدونی خدا خیلی شاکیم خیلی دارم سعی میکنم به روی خودم نیارم که بیزار از این دنیای لجنت..!

خدایا چرا به من بال ندادی تا هروقت دلم گرفت بپرم بیام پیشت ..!

خدایا چرا حسرت یه بال و تو دلم گذاشتی چرا حسرت یه پرواز و تو دلم گذاشتی .!

خدایا چرا منو تو این دنیای غریبت تنها گذاشتی ؟

خدایا چرا احساس میکنم خیلی غریبی خیلی ...!

خدایا مگه نگفتی از رگ گردن به ما نزدیک تری پس چرا زخمای منو نمیبینی چرا حرفهای منو نمیشنوی !

چرا تو دستمو نمیگیری چرا حالا که خوردم زمین نمیتونم بلند شم دستمو نمیگیری بلندم کنی مگه تو

این نزدیکا نیستی چرا  نمیبینمت چرا احساست نمیکنم ...!

خدا اگه تو فراموشم کردی اگه تو دیگه دوستم نداری اما بدون که خدا من تو رو خیلی دوست دارم خیلی

+نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:36توسط زینب | |

ایستادگی کن ...

 

ایستادگی کن ،

ایستادگی کن ؛

و ایستادگی کن ...

 

و به یاد داشته باش که

لشکری ازکلاغها ، جرات نزدیک شدن

به مترسکی که ایستادگی

 را فقط به نمایش می گذارد ندارند.

+نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:20توسط زینب | |


یافته هایت را با باخته هایت مقایسه کن؛


اگر خدا را یافتی، هر چه باختی مهم نیست ...

+نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت13:5توسط زینب | |

خدایا.................

خـــــــــدايآ حواســـــت هســــــــت؟؟؟؟؟؟؟
 
صداي هـــق هق گريه هام . . . از هـــــمون گلويي مياد که تو از رگـــــش به من نـــــزديک تري

+نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت12:52توسط زینب | |

ای کاش فکر می کردیم

 




مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:38توسط زینب | |


خـــدای خــــوبــــم...!!

خطا از مــن است...!!

می دانـــــــم...!!

از من که سالهاست گفته ام...!!

* ایاک نعبد *...!!...

اما به دیگران هم دلسپرده ام...!!

... از مـن که سالهاست گفته ام...!!

* ایاک نستعین*...!!

اما به دیگران هم تکیه کرده ام...!!

اما رهایــم نـــکن...!!

بیش از همیــــشه دلتنــــــگم...!!

به انــــدازه ی تمـــام روزهای نبــــودنم...!

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:19توسط زینب | |

امشب آمده ام قدری از این دوری بکاهم.

امشب دوباره آمده ام...

آمده ام برای دیدنت،

                  برای بوئیدنت،

                            برای شنیدنت...

                                        برای عرض ارادت...

فقط نگو که سرم را بلند کنم...

 فقط نگو بروم.. فقط نگو نمیشود.. فقط نگو نمیتوانم..

قابلم بدان!

امانم ده!که:     ... من لی غیرک

مهربانم!

 حتی اگر هم بگویی برو دیگر نمیشود؛ بخدایی خودت  نمیشود..

 خوب من! من از راه دوری آمده ام...خسته ام...

من از عمق کبر و غرور آمده ام!

از دیار پیمان شکنان و توبه گریزان آمده ام!

من از سرای کین و دورنگی آمده ام، از بطن هر چه پلیدیست،

 از هرچه  ناسپاسی و تاریکیست؛ آمده ام...

اما باور کن،  باورکن تا توانسته ام  تنهای تنها آمده ام...

 تا توانسته ام خالصانه آمده ام...برای تو آمده ام...

خدایا! تو خود شاهدی که چقدر راه  برای دیدن تو آمده ام...

و خوب میدانم که تو منصف تر از آنی که بگویی بروم!

...

چیز قابلی هم نداشتم که برات بیاورم، دست خالیه دست خالی...

مثل همیشه......

راستی  مهربانم !

اگر سرم پائین است ، به پای  بی ادبیم مگذار.

من بی ادب نیستم... فقط نمی توانم سراز زمین بگیرم.

به خدایی خودت  سرم سنگین است! سرم سنگین است و دلم رسوا...

وقت آمدن، تمام راه، به اینکه شاید قبولم نکنی فکر میکردم، اما نگران نبودم...

اما نگران نبودم، چون تو را خوب میشناسم...

من خدای خودم را خوب میشناسم؛

 میدانم خدای من    غریب نواز  است...

غریب نواز

غریب نواز...

 

خدای من! از اینکه تا به امروز مرا عزیز خودت شمرده ای و عزت داده ای

 تو را شکر میگویم..

شکر  که هستی... شکر...

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:13توسط زینب | |

 

سلام همراه همیشگی تنهایی های من..

سلام  مهربان...

کاش روزی برسد که وقتی سلامت میدم دیگر خجالت نکشم و بتوانم قدری،

 فقط قدری، سرم را بالا بگیرم..

 عزیز دلم!

 با اینکه نزدیک ترین نزدیک منی ولی؛   من از تو دورم ...

آنقدر دور که اگر سالهای سال را بی وقفه برای رسیدن به تو طی کنم باز

هم نمی توانم از این فاصله ها اندکی بکاهم...

آری! از تو دورم....  از تو دورم...

اما هنوز دلم خوش است که تو نزدیکی...

هنوز دلم خوش است که خدای منی...

هنوز دلم خوش است که  فراموش نشده ام

امید من!

پروردگار من!

 من از این دوری سخت میترسم...

من از لحظاتی که بی ظهور تو میگذرد میترسم...

 من از بی تو شدن، بی تو بودن، بی تو مردن میترسم..

مهربان ترینم! دستم را بگیر ... دوباره نگاهم کن...

و دوباره برایم ازعشق بگو...

از آن عشقی بگو که در وجود بی ارزش من چکانده ایی...

دوست دارم در آغوش تو بمیرم...

دوست دارم با خیال تو و با نوازش دستان تو بمیرم...

امانم بده مهربان ترین مهربانان

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:11توسط زینب | |

آرامـــــــــــــــــــش


يعنــــــــــي اگــــــر بــــــه هر بهـــــــــونــــــــه اي


آغــــــــــــوشش رو تــــــرک کـــــــردي


مطمئــــــــــن باشــــــــــی


کـــــــــــــــه کســــــــــــــــــــی


جاتــــو نميگيـــــــره

 

+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:6توسط زینب | |

آغـــ ـوش گــَ ـرمــَم بـ ـآش...

بگــ ـذآر فــَرآمـــ ـوش کــُ ـنــَم لــَحــظـہ هــآیی رآ کــ ـہ

دَر سـَ ـرمــآی بـــیــکــَ ـســــــــــی لَرزیـــ ــدَم...


+نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت18:5توسط زینب | |

آنشرلی......



 

 

کاش من آنشرلی قصه ها بودم.......

 

 

 

تا حداقل کسی از من می پرسید:

 

"آنه!تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟"

 

+نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت17:28توسط زینب | |

ناراحتی؟

غمگینی؟

احساس دلتنگی میکنی؟

من فقط به اندازه یک دعا

باهات فاصله دارم

با من حرف بزن

من خدای توام

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت12:6توسط زینب | |

یوسف می دانست تمام درها بسته هستند اما بخاطر

خدا

به سوی درهای بسته دوید و

تمام درها برایش بازشد…

اگر تمام درهای دنیا هم برویت بسته بود

بدو

چون خدای تو و یوسف یکیست.

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت12:5توسط زینب | |

دیشب یه مطلبی خوندم از عرفان نظر آهاری خیلی خوشم اومد

گفتم بعنوان پست بزارمش شما هم بخونید:

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی

و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس .

با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست

صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.

کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.

کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست

و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود .

کلاغ غمگينانه گفت :

کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.

خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست.

فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان !

فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .

خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند

و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد.

خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.

و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد.

*****

پشت هر خلقتی یه رازی نهفته هست که ما از اون بی خبریم.

به این فکر میکنیم که فلانی چقدر دوستمون داره یا چرا اونی که دوسش داشتم ترکم کرد.

غافل از اینکه اونی که باید دوستمون داشته باشه داره این ما هستیم که قدر نمیدونیم.

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت9:48توسط زینب | |

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت9:48توسط زینب | |


بی صداچشمانم ببارید.قلب کوچکم خسته ی این وادی تنهاییست.بی صدابغض هایم خرمن سکوتم رابه اتش بکشید.بی صداگریه هایم ارام باشیدارام بباریدگونه هایم تشنه ی قطرات اشک است.

کنج خیال ارامم بامن حرف بزن بامن .من ازتوام وتوازفردایم.بی صدادستانم دستی به دل غریبم بکشید.سینه ام درپس خلوت خوددرحیات لحظه ای خودگاه میمیردوگاه ضربه میزند.

درون وجودم غوغاییست چندساله هیس صدایش می اید !نفس بزن نفس بزن چشم هایم اماده دیدارتوست.بالابیابالاتردستم رابگیرارام باش اهسته تر.اغوشم خسته ی محبت توست.اشک بریزم وبخندم یابخندم وفریادبزنم؟

ای بغض سرکش تنهایی دیروزم توچه میبینی؟من کجای تنهایی توجای دارم؟

ای احساس سادگی کودک بی جانم برای توقدری گهواره اورده ام شایدارامش ازدست رفته ات رابازیابی!!!!!!!

ای کوله بارخاطرات تلخ وشیرینم اگردست ازسکوت برمیداشتیدچه دادهاکه برسرغربت من نمیزدید/هان فریادکنید/دادبزنید/کودکی مرابه چالش بکشید/بامن بخندید/برمن بتازید!!!!!

چه بازی بی جانی نه رمق نای ماندن داردونه نای تاب ماندن.

دست برپیچ وتاب موی بادمیزنم بادمرامیبیند!بادمرابومی کشد/بادمرالمس میکند/بادمرابادمیکند/بادصدای تنهایی مرادرمی اورد/باددرون من میشکند/بادباابرهامیگرید/بادسرش رابه کنج خیال من میکوبد/بادمیکوبدودرهای قلبم به هم میکوبد.قلبم میخنددومیخندد.زیرباران مینشنم وابررامیبینم ابرچه معصوم مرامیبیند.ابرچه بالطف به من میخندد.

ابرمرامیبوسد.ابرچه بی تاب مرامیبوسد!!!!!!

ابرچه میدیدتنم؟بادچه میدی تتنم؟من چه گفتم  دلم؟

خیس عاشقی بودم.من کم بودم باتمام دل گرفته هایم.اسمان چه ازابرشنیده بودکه بی وقفه میبارید؟

       خدای پروانه های رنگ رنگ تودردل ابروبادواسمان چه انداختی که من صدایم سخت به گوش خودم میرسد حال انکه ابی دلهای انهارنگین است وسخت دل میبازند.

خدای تنهایی من اشک های کودکانه ام رادیدی وهنوزمیدانی که سخت ارزومنداشکم.سخت ارزومنده هق هق.خدای تنهایی من صدای بی صدایم راارام درگوش تنهاییم زمزمه کن  شایدقدریگونه هایش گلگون شود.

  خدای تنهایی من باز میباری؟بازمیبارانیم؟

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت9:43توسط زینب | |

خـــــدای من!

 نه آن قدر پاکم که کمــــــکم کنی

نه آن قدر بـــــــدم که رهایـــــــــم کنی

میان ایـــــن دو گمم !

 هم خود را و هــــم تو را آزار مـیدهم

 هر چه قدر تــــلاش می کنم نتوانستم آنــــی باشـم که تو خواســـتی

و هر گز دوســت ندارم آنی باشم کــه تو رهایـــــــم کنی ...

آن قدر بی تو تنهـــــا هستــم که بی تو یعــنی "هیـــچ" ....یعنـــی پـــــوچ .....

خــــــدایا پـس هیــچ وقـت رهــایم نکن.....

رهایم نکن وقتی کسی نیست تا دستم های تنهایم را بگیرد در دستانش

رهایم نکن وقتی اشک می ریزم و کسی نیست اشکایم را پاک کند بغلم کند سرم را روی سینه اش بگذارد و بگوید غصه نخور تا وقتی من کنارتم!

رهایم نکن وقتی با تمام وجودم صدایت میزنم

میخواهم که باشی حتی نزدیک تر از رگ گردن!

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت1:7توسط زینب | |

یا امام زمان

...


نوروز سال ۹۰ بود و من خیلی دلم برای مولام تنگ شده بود

در همان اولین جمعه سال با خودم عهد بستم

که تا ۴۰ جمعه نماز زیارت امام زمان عح را به نیت سلامتی و دیدار حضرت بخونم .

تا هفته ۳۶ خوندم و هیچ اتفاقی نیفتاد

ولی یک شب در خواب چشمم به وجود نازنین و دلربای حضرت

روشن شد .

در همان حال به حضرت عرض کردم :

شما که اینقدر زیبا و با معرفت هستید و اینقدر به فکر ما هستید

چرا تنهایید ؟

یه جمله گفت که وقتی این رو شنیدم از خواب پریدم و گریه کردم .

گفت :

تقصیر خودتونه . خودتون نمی خواید .

+نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت12:2توسط زینب | |

 مدت هاست؛

نه به آمدن کسی دلخوشم،

از رفتن کسی دلگیر،

بی کسی هم عالمی دارد...!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:12توسط زینب | |

دیگـــــــــــــــــــــــه باور نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکنم


می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی…
امّا هیهات…. که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی…
از من بریدی و از این آشیان پریدی…

((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…
ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم… ))

امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری…
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را…

باور کن…

که دیگر باور نخواهم کرد عشق را… دیگر باور نمی کنم محبت را…
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد…

+نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت23:5توسط زینب | |

گمـــــــــان می کـــــردم وقتــــــــی نبــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــاشم

دلـــــت می گیــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــرد . . . .

1 روز

1 ماه

1 سال . . . .

از رفتنــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــم می گذرد . . .

چه خیـــــال ِ بیهوده ایـــــــ

وقــــتی دلت با دیگریســــــــت . . . . ❤

 

+نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:52توسط زینب | |

خدایا میشه دقیقأ بگی با زندگی من میخوای چیکار کنی؟؟ شاید بتونم کمکت کنم!!!

+نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:49توسط زینب | |

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد.
فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"

+نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت12:16توسط زینب | |

حـآلـم افـ تـ ـضـ آح خـرابــ ـﮧ

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت14:49توسط زینب | |

شاعر از کوچه مهتاب گذشت
ولی  شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
نه ...
سالها بود که دگر کوچه مهتاب،
خیابان شده بود ...!
  
 

+نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت14:27توسط زینب | |