دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

تو رفتی چه آسون ازم دل بریدی
منو باز به شبهای غصه کشیدی
هر چی بین ما بود چه آسون تموم شد
چه روزای خوبم که باتو حروم شد....
تاکی باید این دل ، تو حسرت بشینه
مگه راه و رسم وفاداری اینه؟

+نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,ساعت17:15توسط زینب | |

رسول خدا(ص)فرمود:

آنکه قنوتش را در دنیا طول دهد در توقف گاه روز قیامت آسوده تر است.

رسول خدا(ص)فرمود:

طول دادن قنوت در نماز،سختی های مرگ را کاهش میدهد.

 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,ساعت17:13توسط زینب | |

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,ساعت16:31توسط زینب | |

 

 

آهای ...

باتوام ...

انقدر خودتو دست کم نگیر و تحقیر نکن ...

وقتی خدا تو رو آفرید به خودش تبریک گفت !!!

این چیز کمی نیست !!!

+نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,ساعت16:21توسط زینب | |

خــدایا ؟

کــمــی بــیـا جــلــوتــــر . .

مــی خــواهـــمـــ در گوشــت چــیــزی بــگــویم . . . !

ایـن یـک اعــتـرافــــــ اســت . . .

مــن بــی او دوامــ نــمی آورمــ . . .

حــتــی تــا صــبح فـــردا . . . !.!

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت14:15توسط زینب | |

 

 

 

پسره به دختری که باهاش دوست بود میگه :

 

 


امروز وقت داری بیای خونمون؟

 

 


دختره : مامانم نمیذاره

 

 


پسره : بگو میخوام برم استخر...

 

 


دختره اومد خونه دوست پسرش

 

 


پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن، برو تو حموم و موهاتو خیس کن!

 

 


وقتی دختره میره حموم، پسره به دوستاش زنگ میزنه . . .

 

 


پسره و دوستاش یکی یکی میرن و. . .

 

 


این آخری که رفت حموم ، دیدن خیلی دیر کرد ، نه یک ساعت نه دو ساعت ، موند تو حموم...

 

 

 

رفتن تو حمومو یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار

 

 

حموم نوشته :

 

 

:

نامردا خواهرم بود . . .

 

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت14:3توسط زینب | |

 

خدایا…
توکه میبینی من شاگرد خوبی نیستم
توکه میبینی من درسامو خوب پس نمیدم…
توکه میبینی من در تموم امتحانات تو مردود میشم…
پس چرا!!!
توکه میبینی پرونده ام رو نمیذاری زیر بغلم و از اینجا بیرونم کنی

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت12:37توسط زینب | |

فلسفه ...

دکارت یک چیزی برای ِ خودش گفته که " می اندیشم پس
هست َم ... " ،
نه آقا جان ... ،
فلسفه ی ِ وجودی این است
گریه می کنم ...

پس نیستی ...

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت12:5توسط زینب | |

 

گلومو یه بغضی بغل کرده که

 

محاله بذارم پیشت بشکنه

 

از اول می دونستم آخر یه روز

 

یکی بینمونو به هم می زنه

 

 

 

نه اینکه غرورم اجازه نده

 

تو عادت نداری به اشکای من

 

تظاهر به بیرحمی دردآوره

 

خودت رو یه لحظه بذار جای من...

 

این روزها حرفی برای گفتن ندارم...

 

بیشتر حرف هایم برای نگفتن اند...

 

کسی نیست که روز عشق را برایم زیبا کند...

 

خدا کند یکی از همین روزها که خیلی هم دور نیست یک "اتفاق" که حتی خودم نمی دانم چیست رخ دهد...

 

من...

خیلی وقت است دلم یک "اتفاق" می خواهد...

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت11:47توسط زینب | |

 

نوشتــه هایــم را می خوانــید و می گویــید چــقدر زیبــــــاست ...

 


هرگز نمی دانستم؛

دردهای آدم هــا زیبایــی دارد ...

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت11:46توسط زینب | |

یه وقتایی اونقدر هیشکی حالی ازت نمیپرسه که آدم شک میکنه نکنه مرده و خودش خبر نداره!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت12:25توسط زینب | |

نه "رضا"ست
نه ضامن اهو
اما هر چه است خیلی غریب است حال این روزهای من

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت12:25توسط زینب | |

نترس...
اگر هم بخواهم دیوانه تر از این هم نخواهم شد
گفته بودم ک بی تو سخت میگذرد...
بی انصاف
حرفم را پس میگیرم
‏"بی تو اصلا نمیگذرد"

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت12:18توسط زینب | |

مَــرد میـــخواهد
.
.
.
.
خـــــاطره ها را بــــدون اشــــک
مــــرور کـــردن ...

+نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:,ساعت12:15توسط زینب | |

 

 
 

 

 

تنها بودن قدرت میخواهد.

 

و این قدرت را کسی به من داد.

که روزی میگفت تنهایت نمیگذارم...

 

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت17:25توسط زینب | |

 
 

 

چـقــدر سـخـت اسـت که لبـــریــز باشـی از گفتــن

ولــی ...

در هـیــچ ســـویـت مـحــرمـی نبـــاشــد ... !!!

 

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت17:24توسط زینب | |

حواست باشد

 

 

 

یادت باشـــــــــد

دلت که شکست،

سرت را بالا بگیری ..!

تلافی نکن ، فریاد نزن ، شرمگین نباش.
حواست باشد ؛ دل شکسته، گوشه هایش تیز است..
مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی ،
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود…
صبور باش و ساکت.
بغضت را پنهان کن،
رنجت را پنهان تر ...

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت17:14توسط زینب | |

اجبار

 

 

چه زود فراموش شدم...

چه زود فراموش شدم آن زمان كه نگاهم از نگاهت دور شد ....

چه زود از یاد تو رفتم آنگاه كه دستانم از دستان تو رها شد....

مقصد من در این راه عاشقی بیراهه بود این همه انتظار و دلتنگی بیهوده بود !

با اینكه دلتنگ هستم اما چاره ای جز تحملش ندارم ،خیلی خسته ام ،

راهی جز تنها ماندن ندارم !

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت17:13توسط زینب | |


لیست سیاه!

 

 

خیلی سخته به خاطر کسی که دوستش داری همه چیزو از سر راهت خط بزنی و بعد بفهمی

 

خودت تو لیستی بودی که اون به خاطر یکی دیگه خطت زد...

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت17:12توسط زینب | |

 
 

 

حوصله خواندن ندارم
حوصله نوشتن هم ندارم
این همه دلتنگی نه با خواندن کم میشود نه با نوشتن
دلم سنگ صبور میخواهد

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت17:11توسط زینب | |


تنهایی

 

 

 
تردیدی نیست
 
تو رفته ای و دیگر بازنمیگردی
 
حالا دیگر تنهایی ام حرمت دارد
 
به حرمت آن هم که شده پشت سرت را نگاه نکن

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت16:59توسط زینب | |

 

 

وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود
تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوری دلت درست مثل دل من
کلی لبش پریده بود همش پره ترک بود
وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی
توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم
که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟
تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید
راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود
دیگه نه از تو خبری بود ،‌ نه از آرزوهات
قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود
یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و
اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی
عاشقیمون یه بازی شاید ،‌ یه الک دولک بود
نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی
کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود
قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت
کسی که رو زخمای قلب من مثل نمک بود…………….

نمی بخشمت……………………….

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت16:57توسط زینب | |

 

توي چي كم گذاشته بودم كه وقتي براي

اولين بار كم اوردم گذاشتي رفتي؟

به اين فكر نكردي كه من هميشه كنارت بودم

شايد چيزي شد كه اين طوري شدم...

خيلي ساده گفتي ميري...

خوب شد كه رفتي...بدون تو بودن شرف داره به با تو بودن...

 

+نوشته شده در پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,ساعت14:52توسط زینب | |

 

فراموش کردنت کار سختی نیست...!!!

 

کافیست دراز بکشم،

 

چشمهایم را ببندم،

 

و برای همیشه،

 

بمیــــــــــــرم!

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت19:1توسط زینب | |

امروز ، تصمیم قطعی خود را گرفتم...
تصمیم گرفتم یادت را برای همیشه از وجودم ریشه کن کنم ، بسوزانم...
اما...
سراپای وجودم مملو از یاد و خاطرات تو بود...
خودم را به آتش افکندم...
چاره ای نبود
...!

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت19:0توسط زینب | |

از مرگ نترسید...

از این بترسید که وقتی زنده اید...

چیزی در درون شما بمیرد...

به نام
انسانیت!!!

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:58توسط زینب | |


ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻌﻨﻲ : ﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻴﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﺖ !
ﺍﻣﺎ …. ﺗَﻪِ ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯽ :
ﺍﻭﻥ … ﺍﻭﻥ … ﺍﻭﻥ ..
مغزت بگه کوفت ِ اون،مرض ِ اون!
!!

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:55توسط زینب | |

دلم را ورق میزنم

این کتاب قدیمی را

این قدر بغض هایم را نجویده نجویده قورت دادم که سر دلم سنگینی میکند

کاش میشد حواس نگرانی را پرت کنم

حواس دلم را...

این روزگار میگذرد اما من ازاین  روزگار نمی گذرم

نمیـــــــــــــــــــــــــــــــگذرم

بغض هایم را برای خودم نگه میدارم

گاهی سبک نشوم

سنگین ترم...

من میروم

بوی مرگ می آید

میروم تا یک دل سیر بمیرم...........................

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:52توسط زینب | |

یــــــــک روز

به خودت می آیـــــی

آن روز می فهمـــــی خــــــودت را

به پـــــای کســـی کـــــه هیـــــچ وقــــت

پیـــــشت نبـــــــوده ، پیـــــر کــــردی …

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:52توسط زینب | |

حرف هایی در حوالی پشت سرت

و در کوچه پس کوچه های روز ها

و در همین اواخر سالهای آخر...

.

.

.

.

آه،گذشته ام درد می کند!!

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:49توسط زینب | |