دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

خــدایا ؟

کــمــی بــیـا جــلــوتــــر . .

مــی خــواهـــمـــ در گوشــت چــیــزی بــگــویم . . . !

ایـن یـک اعــتـرافــــــ اســت . . .

مــن بــی او دوامــ نــمی آورمــ . . .

حــتــی تــا صــبح فـــردا . . . !.!

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت14:15توسط زینب | |

 

 

 

پسره به دختری که باهاش دوست بود میگه :

 

 


امروز وقت داری بیای خونمون؟

 

 


دختره : مامانم نمیذاره

 

 


پسره : بگو میخوام برم استخر...

 

 


دختره اومد خونه دوست پسرش

 

 


پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن، برو تو حموم و موهاتو خیس کن!

 

 


وقتی دختره میره حموم، پسره به دوستاش زنگ میزنه . . .

 

 


پسره و دوستاش یکی یکی میرن و. . .

 

 


این آخری که رفت حموم ، دیدن خیلی دیر کرد ، نه یک ساعت نه دو ساعت ، موند تو حموم...

 

 

 

رفتن تو حمومو یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار

 

 

حموم نوشته :

 

 

:

نامردا خواهرم بود . . .

 

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت14:3توسط زینب | |

 

خدایا…
توکه میبینی من شاگرد خوبی نیستم
توکه میبینی من درسامو خوب پس نمیدم…
توکه میبینی من در تموم امتحانات تو مردود میشم…
پس چرا!!!
توکه میبینی پرونده ام رو نمیذاری زیر بغلم و از اینجا بیرونم کنی

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت12:37توسط زینب | |

فلسفه ...

دکارت یک چیزی برای ِ خودش گفته که " می اندیشم پس
هست َم ... " ،
نه آقا جان ... ،
فلسفه ی ِ وجودی این است
گریه می کنم ...

پس نیستی ...

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت12:5توسط زینب | |

 

گلومو یه بغضی بغل کرده که

 

محاله بذارم پیشت بشکنه

 

از اول می دونستم آخر یه روز

 

یکی بینمونو به هم می زنه

 

 

 

نه اینکه غرورم اجازه نده

 

تو عادت نداری به اشکای من

 

تظاهر به بیرحمی دردآوره

 

خودت رو یه لحظه بذار جای من...

 

این روزها حرفی برای گفتن ندارم...

 

بیشتر حرف هایم برای نگفتن اند...

 

کسی نیست که روز عشق را برایم زیبا کند...

 

خدا کند یکی از همین روزها که خیلی هم دور نیست یک "اتفاق" که حتی خودم نمی دانم چیست رخ دهد...

 

من...

خیلی وقت است دلم یک "اتفاق" می خواهد...

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت11:47توسط زینب | |

 

نوشتــه هایــم را می خوانــید و می گویــید چــقدر زیبــــــاست ...

 


هرگز نمی دانستم؛

دردهای آدم هــا زیبایــی دارد ...

 

+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت11:46توسط زینب | |