دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

معبودم ایستاده ام زیر آسمان تو تا باریدن دلم را شاهد باشم,
دو دل بودم که بیایم یا نه,.
یک دلم را گذاشتم پایین پایین
اما چشم به راه,
آن یکی دلم را که مهرش کرده ام برای حریم رویایی تو گرفته ام به انگشت و آمده ام به نزدت
ای هستی من
حال ایستاده ام اینجا زیر آسمان تو,
می دانم
حتی اگر به آهستگی بال زدن سنجاقک ها سلام کنم,
می شنوی و همین برایم کافی است
حال بگذار آغاز کنم گریستن را...
و بگویم آن پایین,
وقتی یک قدم از تو فاصله میگیرم,
چقدر زود گلدان احساسم پژمرده می شود
و برگ هایش می ریزد
بگذار اعتراف کنم به آن روزهایی که
فراموش کردم خالق تمام زیباییها تویی
بگذار اعتراف کنم به آن روزهایی که
از قبله ی همیشه سبز تو فاصله می گرفتم
و بگذار اعتراف کنم به روزهایی که
خواب غفلت نمیگذاشت که با تو بگویم
ای معشوق جان ای مهربان ترین مهربانان
صدای دلم را بشنو
بشنو که به تو محتاجم و دل به حریم رویاییت سپرده ام
به درگاهت آمده ام تا فقر و درماندگی ام را نزدت بگذارم
و قلبم را قربانی عشق پاکت سازم
قبل از آنکه به طاعتم امیدوار باشم
به آمرزش تو دل بسته ام
چرا که می دانم مهربانی و آمرزشت,
از تمام گناهانم بیشتر است,

خوب من...
مهربانم...
دست تمنا و قلبم را
به نزدت آورده ام که فقط بگویم
خدایا,من به تو محتاجم
دستانم را خالی بر نگردان...

+نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت11:25توسط زینب | |

هـمه ی دل نـگرانـی هایـم مثـل تمـامی زن هـایی اسـت
که تـو می شـناسی ..
شـاید کمـتر . شـاید بـیشـتر !
دل نـگرانـی هایـی که
گـاهی مـرا تا سـر حد بـی خود شـدن می بـرد !
و گاهـی هم بـاز نمـی گردانـد ... !
از نبـودنت مـی ترسـم ..
از بودنـت دلهـره دارم ..
و باز هـم می مـانم مـیان بـودن و نبـودن تو ... ؟
ای کـاش می شـد
لیـلی ات بـاشم ...

 

+نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,ساعت11:21توسط زینب | |

 

تنهایی های من غولی بیست و چند ساله  است که با تمام وجود دوستش دارم و متعهدم به تک تک کلماتش ، سکوت من متفاوت است از گریز از قلم یا فراموشی دنیای مجازی ، می نویسم اما دیگر از تنهایی هایم نه ، عادت داشتم که غم و شادیم را با این کلبه ی مجازی قسمت کنم ، اما از این پس غم هایم را پنهان می کنم و تنهایی هایم را برای لحظه های حقیقی نگاه می دارم ، دوستی راست می گفت : من در قبال تک تک نگاه های شما که مرا می خوانند و غمگین می شوند ، مسئولم !

گرچه گاه تلخ می شوم و گاه بارانی و دلم می گیرد از دنیایی که خاکستری است و سفید نیست و سیاه نیست

 

گرچه گاه می نویسم از درد و بازمیگردم به تنهایی هایی که یادآور می شوند لحظه های خستگی را

گرچه گاه گوش اتاق درد می گیرد از فریاد و من آرام آرام بغض هایم را با گریه خط خطی می کنم و هیچ گاه کسی نمی فهمد که باریده ام، چرا که سرخی چشمها تا زمانی که خانه جز نفس های من نفس دیگری را حس کند ، محو شده اند

گرچه دوست نمی دارید مرا و لحظه های مرا ، اما منی که آشکار است میان این همه سکوت و تنهایی ، منی نیست که نقاشی شده با تخیل کودکانه ام ، منی است که با مداد جوانی کشیده ام

عذر مرا بپذیرید برای تلخی ها و تنهایی ها و غم هایی که من و تنهایی های من به وجودتان تزریق کرد و دلگیر نشوید.

خط قرمز غم ها را پررنگ تر می کنم از امروز و شاید سکوت و شاید انحنای پررنگ لبها .....

زندگی بی ارزش تر از آن است که به اشک و لبخندش وابسته باشم

و خدا همین نزدیکی ها روی تخته سنگی بزرگ نشسته و زانوهایش را بغل گرفته و خیره نگاهم می کند و من می دوم میان جنگلی که سبزی هایش برتری دارد به صدای یوزپلنگها

شاید « تنهایی های من»  از این پس کمی سکوت اختیار کند

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت12:25توسط زینب | |

ساعت هاست دارم فکر می کنم به تو ...

خودت می دونی کی هستی ، اما من نمی دونم ! نمی دونم چطوری باید به تو فکر کرد ...

من از تو هیچی نمی دونم تویی که نمی دونم اسمت چی باشه بهتره ...

من " آسمونی " صدات کردم ، تو زمینی شدی ، زمینی باهات حرف زدم اما دیدم فاصله من با تو از زمین تا آسمونه ...

تویی که اومدی تا یه خط قرمز رو همه " نمی دونم" های من بکشی

اما نمی دونی که به همه " می دونم" هام هم " نون " دادی ...

اومدی تا آینه ام بشی اما نمی دونستی من آینه نمی خوام ، آینه من جیوه نداره !

جیوه هاشو با ناخن هام پاک می کنم . نمی خوام آینه منو نشون بده من از همه آینه ها می ترسم اما آینه تو "جیوه " داره و من محکوم به فرارم ...

تو اومدی تا دنیای واقعی رو نشونم بدی با همه تیرگی هاش، اما من نمی خوام ببینم

چشمای من طاقت دیدن ندارن چرا می خوای منو وادار کنی تا سیاهتراز اینی که هست ببینم ...

تو اومدی به جنگ رویاهای من .

همه اونهایی که تو میگی تباهه و من میدونم محاله ! همه اونایی که بهونه من برای فردا ست

تو مگه رویا نداری معنا ...

چطوری دل مهربونت راضی می شه با رویاهای من نامهربونی کنی . من همین رو دارم تو بگو من دیوونه ام و هیچی نمی دونم ...

من میخوام خواب بمونم من بیداریو نمی خوام . دلم طاقت نداره . اینو می دونی اما نمی دونم چرا می خوای منو بیدار کنی ، بیدارم کنی که ؟

چی می خوای تو بیداری بهم بدی ، چی هست که بدی؟؟؟

معنا بذار بمونم و بذار بمونه ، آخه وقت سفر نزدیکه ، خیلی نزدیک ...

با همه امیدم، نا امیدم پس تو هم صبر داشته باش وقت به سوگ نشستن نزدیکه

به سوگ نشستن اون از من ، به سوگ نشستن من از عشق و

به سوگ نشستن تو از من .

چی بگم

چشم در چشمانت .. تو را مینگرم ... دستانم ناتوان و زبانم قاصر برای تو می نویسم ...

امشب ، من و تو ...

کاش کمی و فقط کمی کوچیکتر بودم تا طلب کردن دامن و آغوشت شرمی نداشتم ...

کاش اونقدر کوچیک بودم که صدای لالاییت خوشترین صدای زندگیم میشد .

سالها و سالها روزهای خوش و ناخوش کنار هم ، با همه تلخی هام کنار اومدی ...

کاش چشمامو می بستم و روبروت قصه همه این سالها رو برات می خوندم و تو از سالهای شیرین بعد برام قصه بخونی .چه خوبه که هستی . تو هر چی بگی خدای مهربونت رد نمیکنه

بهش بگو که تا من هستم تو هم باشی ...

الهی ....

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت13:49توسط زینب | |

باز سکوت ، بازآرامش ، بازبستن چشم ، باز نگفتن و نشنیدن ...

چقدر آسونه هیچی نگی و سکوت کنی ...

سکوت و سکوت تا چند روز، بعد بذاری همه نجواهات فریاد بشن .

سکوت کردی ، آره سکوت کردی ، تا کی نمی دونی ، نه خب حالا وقت سکوته ، بذار تا بعد .

سکوت کن تا شاید چند روزی بتونی خودت باشی و خودت تنها و آروم ...

تابستون یه بار بارون اومد و امروز شاید بارون بیاد . بعدش پاییز و زمستون و آخرین فصل از کتاب عشق ...

زمستون که تموم شد قصه یا تموم میشه یا شروع ؟ این با خودته . با خودش ...

دیگه جنگی هم نیست اشکی هم نیست ...

امروز با عروسکهات مهربونتر شدی ... چرا ؟

صورتشون رو شستی و یه جای بهتر گذاشتیشون . گفتی گناه دارن ،

عروسکایی که هیچ کس باهاشون بازی نکرده واسه همین غمگینن ...

میگی یه عروسک دیگه برات بخره از اینا خوشحال تر به مناسبت تا آخر زمستون

که باز به دنیا نمیای مگه نه ..

یاد چند سالگیت افتادی ..

چی بگم

گفتم بیام بنویسم اما خب چیکار کنم دستام خالیه و دلم خالی تر ...

میام و میرم اما چیزی ندارم بنویسم . میگم یه شعری از یه جا بردارم و بذارم اینجا ...

اما هر شعری که منو ننوشته ...

باید بگردم و یه شعری پیدا کنم که واسه من نوشته شده باشه .

خب احمد شاملو رو هم گم کردم دنبالش نمی گردم .

پاهام خیلی خسته ن ، دستامم . دلم که دیگه گفتن نداره ..

خب میگم یه عکس بذارم میرم بگردم . اسمم رو توی گوگل می نویسم ...

شاید منو بشناسه . خیلی عکس هست یکیش خیلی گنگه و مبهم . نمیدونم .

میگم چقدر آشنا میبینم آدرسش همین جاست نه هیچکدومشون من نیستم ...

یکی چشامو خیره میکنه . من نیستم . می خوام باشم .

دلم میخواد تا چند روزی هم اگه شده برگردم ..

فقط چند روز به روزهای زیبای کودکی .

الهی ....

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت13:47توسط زینب | |

 

از منطق های پراستدلال خسته ام ...
از بی رحمی واژه ها که خیلی راحت میتونن قلبمو به کشتن بدن ...
نمیدونم چرا دیگه دنبال هیچ سهمی از خودم نمیگردم
شایدم میخوام تو یه حراج استثنایی ذهنمو پیش فروش کنم
دلم میخواد مثل وقت هایی باشم که قرار نیست ادم مهمی باشم
مثل وقت هایی که از خودم در میرم ..

آرووم و تنها یه تیکه از وجودم .
انگار فریبم کار ساز نبود ! داشتم تلاش میکردم که بهانه خودم بشم
انگار این اخرین راه باقیمانده بود ... اما ،

اما مثل شاگرد تنبل ها دستم تو تقلب رو شد . حالا باید منتظر باشم تا یکی حلم کنه ...
نمیدونم با ته مونده ی سرمایه عاطفی ام تا کی میتونم دوام بیارم ...

اصلا میتونم دوام بیارم یا نه ؟؟؟
شاید یه تصمیم بزرگ لازمه برای فرار از این وجود ظاهریم .

شاید ...

چی بگم

خیلی وقته خسته ام
نمیدونم بهونه هام کم شدن تا تکراری هام زیاد ...
اما خاصیت تکرار اینه که مسائل بغرنج اولیه رو ساده میکنه .

حس میکنم بهانه هام کم شده ن ...
بچه که بودم بی دلیل بهونه میاوردم و چه سخت بهونه هام خریداری میشد .

نمیدونم از لوسی های اون وقت چقدر هنوز تو وجودم مونده ...

اما میدونم وقتی با اشکام به هر چی که میخواستم میتونستم برسم بهترین لالایی برای ارامشم بود
چقدر از اون روز ها مونده نمیدونم ...

اما هنوز هم کسی که لالایی های منو بلد باشه به بهترین روش اروومم میکنه .

بگذریم .

صدای الله اکبر اذان ظهر طنین انداز شده .

این همه با شما یه کوچولو هم با خدا .

الهی ....

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت13:42توسط زینب | |

خیلی وقت است كه با تو زندگی می كنم ..

یعنی ، چشم هایم را كه می بندم تو می آیی ! خب همین بس است برایم ! نه ؟!

یعنی تو رویایت هم آنقدرعزیز و بزرگ است برایم كه راضیم می كند !...

راضی كه نه ! ولی خب ، چاره چیست معنای من ؟!...

شب ها ، همیشه عجولم برای خواب !... برای خواب كه نه ، برای بستن چشم هایم و آمدن تو !!

شب ها ، چراغ را خاموش می كنم ، دراز می كشم و با شوق چشم هایم را می بندم و انتظارت را می كشم !

در باز می شود .. تو می آیی ...!

روی دیوار دست می كشی .. به عكس هایت نگاه می كنی و با لبخند كنارم می نشینی ...!

همین است زندگی من !! باورت می شود ؟؟!!...

دیوانه نیستم ! ولی در خیابان كنارم هستی . دستم را می گیری .. برایم حرف می زنی ..

پشت هر میزی كه می نشینم ، تو روبرویم هستی ! لبخند می زنی و بدون اینكه دیگران بفهمند ،

از آن نگاه های قشنگ و معنی دارت می كنی و هر دو می خندیم !!...

آشفته می نویسم امشب ؟ تو ببخش .. بعضی شب ها - مثل امشب - سرم پر می شود از این

حرف های هرگز نگفته ! و تا برایت ننویسم آرام نمی شوم .

به دل نگیر معنای دل ! امشب هم از آن شب های دیوانگی ام است ..

كمی كه بنویسم ، آرام می شوم ...

چی بگم

احساس می كنم عقلم رو از دست داده م ! یعنی یا دیوانه ام ، یا دچار جنون شده ام !!!

از تنهایی كلافه م ،‌

و روزی هزار بار خودم رو لعنت كنم كه مقصر تنهایی خودم هستم !...

دلم برایت تنگ می شود هر لحظه . حتی وقتی كه چشم در چشم هایم دوخته ای

و صدایت در گوشم می پیچد !!...

تكراری می نویسم .. تو ببخش معنای من ...

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت13:42توسط زینب | |

چه سنگینند لحظه ها و چه لطیفند واژه ها ...
تو آسمون دلم یه تیکه ابر سرگردان مشغول گریستنه .
تو این شب که رویاهای اساطیری ام دنبال یه بهونه اند ،عشق تنها واژه ی روشن قلبمه ...

با این حال بیمناکم .
تو کوچه های دلم غزل دلتنگی میخونم و شونه به شونه تنهائی پیش میرم .

زمستان هم مثل من تنهاست با این حال بیمناکم .
باید پیدات کنم . شاید درک حضورت مرهم تمام زخم هامه ،

و من بی تابم و تو بی مضایقه همیشه هستی
چه هراس بیهوده ای ، تو بی دریغ حضور داری ، این منم که همیشگی نیستم
حس میکنم که اینجایی ...

پیشترها تو فراموش خانه ی احساسم هیچ رنگی نبود . اما حس می کنم یافتمت ،

پس بی مضایقه باش ... باش تا زمستان سرد رو طی کنم اصلا با تو به بهار بنشینم ،
باش تا رهایی پیدا کنم از من ، باش تا از کابوس ها فرار کنم ...

باش تا باشم ، باش تا بمونم
حس میکنم که اینجایی ، نه نه ، حضورت که بی مهابا هست

اما این بار پایان قشنگی برای این عشق زرده .

و چه جالب که یه سنگ داره می تپه ...

چی بگم

خیالی نیست ...
میان این همه نااهلی
.
اگر ، اهلی چشمانت شوم که عجیب نیست
.
عجیب این همه تنهاییست
،

بعد از اهلی شدن ...

الهی ....

 

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت13:37توسط زینب | |

معنای من

بگذار یک بار دیگر در قلب تو به دنیا بیایم.

بگذار یک بار دیگر عاشق بشوم و پا برهنه در آسمان راه بروم.

این هوای دم کرده را کنار بزن !! بوسه های خاک گرفته را از پستو بیرون بیاور !!

دستی به صدای خسته ام بکش !!

بگذار یک بار دیگر به تو سلام کنم.

سلام به ساعت شش صبح که سایه تو از خورشید می گذرد و ستاره های خواب آلود را بیدار می کند.

سلام به یکایک انگشتهای تو که می تواند نقاشی های مغموم مرا از شیشه های مه گرفته پاک کنند.

سلام به اتوبوسی که نفسهای گرم تو را با خود به دور دست می برد.

بی تو به سفر نخواهم رفت نگاه تو در هیچ چمدانی جا نمی گیرد.

بی تو خوابهای مشوش من تعبیر نخواهد شد

و کسی ترانه هایم را در چهار راه خاطره زمزمه نخوا هد کرد.

بگذار کلمه های مرده ام را درون صدفهای صورتی جای دهم

و آنقدر نگاهت کنم که گونه هایم به رنگ نارنجها شوند.

بگذار قبل از اینکه آخرین سیب بر زمین بیفتد ، نام تو را یاد بگیرم.

بی تو بیدار نخواهم شد و صورتم را در رود خانه های عاشق نخواهم شست.

بی تو گیتارها گنگ خواهند شد و بوته های نعناع خشک خواهند شد.

بگذار دهان به دهان خوانده شوم تا به دهان شیرین تو برسم .

آنگاه شعر کوتاهی شوم در دفتر

خا طرات تو :

دلم خسته شد از بی همزبانی مبادا طی شود فصل جوانی

برای تو ، برای تو بمانم برای من ، برای من بمانی

چی بگم

زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند

چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند

گاهی فرصت نبود

گاهی حوصله

و من خیلی دیر این را فهمیدم

خیلی دیر

هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی

کسی ، چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد

الهی ....

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت13:35توسط زینب | |

معنا ...

به اندازه تموم ابرهای دنیا دلم گرفته ، نپرس چرا ، که نمیدونم ...

قبول که بازم یادت ، تو خاطرم عطر بودن پیچوند .

قبول که مهربونی چشمات ، خیالمو ستاره بارون کرد .

قبول که گرمی دستات ، منو تا لمس تموم یادها برد

اما به اندازه تموم ابرای اسمون دلم گرفته !

نمیتونم عطر یادها رو از چهار فصل دلم پاک کنم ، به فرض هم بهار با تموم خاطراتش داره میره .

بگذر تو هم بگذر مثل همه اون هایی که به آرومی از کنار من گذشتند !

هر چند من نمیدونم چطور این همه فاصله رو طی کنم تا تو ....

نمیدونم این همه فصل رو تا کی همش خط بزنم؟؟؟؟؟

واقعا نمیدونم قصه اینهمه دلتنگی رو با کدوم قلم با کدوم حس با کدوم احساس برات بنگارم

که حتی یه کلمشو نشنیده نگذری ؟ هان ؟ چیزی نمیگی ؟

میدونم باورت نمیشه قلمم در مقابل این همه بی قراری طاقت نداره

شاید .... نمیدونم فقط شاید .... شونه هاتو برای اینهمه بارش کم دارم

من رهوا رو مثل همیشه ارووم میکنم ، بی هیچ نیازی به عطرت به گرمای دستت

و یا حریم امن شونه هات .

میشه گذشت مثل همیشه ...

چی بگم

دلم تنگه ، تنگ روزهای بیخیالی ، تنگ روزهای ندانستن ...

تنگ روزهای خوابهای خرگوشی ، تنگ روزهای حفظ کردنهای اجباری ...

تنگ روزهای رفتن کنار آبی ترین آب به بهانه دلتنگی ...

دلم تنگ ثانیه ای از آن ساعتها خاموشی است همراه با عزیزترین همدردها ...

دلم تنگ است ، تنگ تنگ ...

الهی ....

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت13:33توسط زینب | |

 

سال ها گذشته است...

باورت میشود معنا...

از آن روزی که دلم دیگر تاب نیاورد دلتنگی ها را که بخواهد در قلب بی قرارش نگه دارد...

آن روز، گمان می کردم عمر دلنوشته های دل بی قراری ام ماهی هم نمی شود حتی .

واینک، سال ها گذشته است... و من از آن روز آغاز بی قرارترم و بی تاب تر.

آنچنان که دل دلواپسی هایم دیگر به خیالت دلخوش نمی شود...

پر از حرفم معنا ، پر از واژه واژه عاشقانه هایی که خودم هم به سختی می فهممشان..

پر از حرف به حرف کلماتی از جنس احساس که خواندنشان سخت است و نوشتنشان سخت تر...

نمی دانم از کدام گوشه ی این دل نااستوار برایت بگویم...

دل بردی از من به یغما معنا..

دلواپسی عاشقانه شیرین است ، اما آرزومند آنم که هیچوقت در برزخ هجران تجربه اش نکنی...

سخت است نازنینم... نمی خواهم غمش توی قلب پاکت خانه کند...

آشفته ام معنا... می بینی...

نگاهت روی زمین دنبال کدام ستاره می گشت...

سرت را بالا بیاور... نه... نه تو حرکت نکن. بگذار من دستم را زیر چانه ات بگذارم و سرت را بالا بیاورم.

بگذار گونه های لطیفت را نوازش کنم.

نگاهم کن معنا. نیازمند آنم که از دریچه ی چشمان روشن تو دیده شوم...

بگذار در برق چشمانت آتش بگیرم.

بگذار در حریم امن آغوشت آرام بگیرم.

مثل کودکی می ترسد از تاریکی شب از هجوم دنیای بی تو می ترسم.

بگذار در شب موهایت گم بشوم. ودرآغوشت پنهانم کن.

نمی خواهم جز تو را ببینم...

چی بگم

میدانی....

من هنوز هم در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم

چشم هایت را ببند

گوش کن

اینجا یکی دلش را در آغوش گرفته و زیر آوار بغض هایش جیغ میکشد

بگذار جیغ بکشد

از صدای یکنواخت روزگار که بهتر است

+نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت13:32توسط زینب | |

 

حرفهای من با خدای مهربان و جواب خدا

 

خدای من دقایقی بود که در زندگانیم که هوس میکردم

سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم

آرام برایت بگویم و بگریم.....

در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

ندایی آمد که عزیزتر از هرچه هست تونه تنها درآن لحظات دلتنگی

که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای

و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است

پروردگارا همچون عاشقی که به معشوق خویش مینگرد

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است

گفتم پس چرا راضی شدی من برای ان همه دلتنگی این گونه زار بگریم؟

گفت : عزیزتر از هرچه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند اشکهایت به پروردگارت میرسد

واو آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت می آویزدتا بازهم ازجنس نور باشی

زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود

گفتم آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم کذاشتی؟

گفت : بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو به جایی نمیرسی

اما تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند پروردگار بود

که عزیزتر از هرچه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید

گفتم پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت؟ روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی.

پناهت دادم تاصدایم کنی چیزی نگفتی

آخر تو بنده منی چاره ای نبود جز نزول درد...

وتنها اینگونه شد که تو صدایم کردی

گفتم پس چرا همان اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت : اول بار که گفتی خدا من آنچنان به شوق آمدم

که حیفم آمد بار دیگر خدای تو را نشنوم

تو باز گفتی خدا و من مشتاقتر برای شنیدن خدای دیگر....

من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول دردت را دوا می کردم

گفتم مهربان ترین خدا دوست دارمت

ندا آمد عزیز تر از هرچه هست دوست تر دارمت.

 

 

+نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت17:13توسط زینب | |

 

 

دوست دارم که.....
يه اتاقي باشه گرمه گرم ... روشنه روشن ... تو باشي، منم باشم ... کف اتاق سنگ باشه سنگ سفيد... تو منو بغلم کني که نترسم ...که سردم نشه ...که نلرزم ... اينجوري که تو تکيه دادي به ديوار ... پاهاتم دراز کردي ... منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکيه دادم ... با پاهات محکم منو گرفتي ... دو تا دستتم دورم حلقه کردي ... بهت مي‌گم چشماتو مي‌بندي؟ ميگي آره! بعد چشماتو مي‌بندي ... بهت مي‌گم برام قصه مي‌گي تو گوشم؟ مي‌گي آره! بعد شروع مي‌کني آروم آروم تو گوشم قصه گفتن ... يه عالمه قصة طولاني و بلند که هيچ وقت تموم نمي‌شن ... مي‌دوني؟ مي‌خوام رگ بزنم ... رگ خودمو ... مچ دست چپمو ... يه حرکت سريع ... يه ضربه عميق ... بلدي که؟ ولي تو که نمي‌دوني مي‌خوام رگمو بزنم ... تو چشماتو بستي ... نمي‌دوني من تيغ رو از جيبم در ميارم ... نمي‌بيني که سريع مي برم ... نمي‌بيني خون فواره مي‌زنه ... رو سنگاي سفيد ... نمي‌بيني که دستم مي‌سوزه و لبم رو گاز مي‌گيرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکني و منو نبيني ... تو داري قصه مي‌گي.. من شلوارک پامه ... دستمو مي‌ذارم رو زانوم ... خون مياد از دستم مي‌ريزه رو زانوم و از زانوم مي‌ريزه رو سنگا ... قشنگه مسير حرکتش! قشنگه رنگ قرمزش ... حيف که چشمات بسته است و نمي‌توني ببيني ... تو بغلم کردي ... مي‌بيني که سرد شدم ... محکمتر بغلم مي‌کني که گرم بشم ... مي‌بيني نامنظم نفس مي‌کشم ... تو دلت ميگي آخي دوباره نفسش گرفت! مي‌بيني هر چي محکمتر بغلم مي‌کني سردتر ميشم ... مي‌بيني ديگه نفس نمي‌کشم ... چشماتو باز مي‌کني مي‌بيني من مردم ... مي‌دوني؟
من مي‌ترسيدم خودمو بکشم! از سرد شدن ... از تنهايي مردن ... از خون ديدن ... وقتي بغلم کردي ديگه نترسيدم ... مردن خوب بود، آرومِ آروم ... گريه نکن ديگه! ... من که ديگه نيستم چشماتو بوس کنم بگم دلم مي‌گيره‌ها ! بعدش تو همون جوري وسط گريه‌هات بخندي ... گريه نکن ديگه خب؟ دلم مي‌شکنه... دلِ روح نازکه ... نشکنش خب...؟

+نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت17:8توسط زینب | |