معبودم ایستاده ام زیر آسمان تو تا باریدن دلم را شاهد باشم,
هـمه ی دل نـگرانـی هایـم مثـل تمـامی زن هـایی اسـت
تنهایی های من غولی بیست و چند ساله است که با تمام وجود دوستش دارم و متعهدم به تک تک کلماتش ، سکوت من متفاوت است از گریز از قلم یا فراموشی دنیای مجازی ، می نویسم اما دیگر از تنهایی هایم نه ، عادت داشتم که غم و شادیم را با این کلبه ی مجازی قسمت کنم ، اما از این پس غم هایم را پنهان می کنم و تنهایی هایم را برای لحظه های حقیقی نگاه می دارم ، دوستی راست می گفت : من در قبال تک تک نگاه های شما که مرا می خوانند و غمگین می شوند ، مسئولم ! گرچه گاه تلخ می شوم و گاه بارانی و دلم می گیرد از دنیایی که خاکستری است و سفید نیست و سیاه نیست گرچه گاه می نویسم از درد و بازمیگردم به تنهایی هایی که یادآور می شوند لحظه های خستگی را گرچه گاه گوش اتاق درد می گیرد از فریاد و من آرام آرام بغض هایم را با گریه خط خطی می کنم و هیچ گاه کسی نمی فهمد که باریده ام، چرا که سرخی چشمها تا زمانی که خانه جز نفس های من نفس دیگری را حس کند ، محو شده اند گرچه دوست نمی دارید مرا و لحظه های مرا ، اما منی که آشکار است میان این همه سکوت و تنهایی ، منی نیست که نقاشی شده با تخیل کودکانه ام ، منی است که با مداد جوانی کشیده ام عذر مرا بپذیرید برای تلخی ها و تنهایی ها و غم هایی که من و تنهایی های من به وجودتان تزریق کرد و دلگیر نشوید. خط قرمز غم ها را پررنگ تر می کنم از امروز و شاید سکوت و شاید انحنای پررنگ لبها ..... زندگی بی ارزش تر از آن است که به اشک و لبخندش وابسته باشم و خدا همین نزدیکی ها روی تخته سنگی بزرگ نشسته و زانوهایش را بغل گرفته و خیره نگاهم می کند و من می دوم میان جنگلی که سبزی هایش برتری دارد به صدای یوزپلنگها شاید « تنهایی های من» از این پس کمی سکوت اختیار کند
ساعت هاست دارم فکر می کنم به تو ... خودت می دونی کی هستی ، اما من نمی دونم ! نمی دونم چطوری باید به تو فکر کرد ... من از تو هیچی نمی دونم تویی که نمی دونم اسمت چی باشه بهتره ... من " آسمونی " صدات کردم ، تو زمینی شدی ، زمینی باهات حرف زدم اما دیدم فاصله من با تو از زمین تا آسمونه ... تویی که اومدی تا یه خط قرمز رو همه " نمی دونم" های من بکشی اما نمی دونی که به همه " می دونم" هام هم " نون " دادی ... اومدی تا آینه ام بشی اما نمی دونستی من آینه نمی خوام ، آینه من جیوه نداره ! جیوه هاشو با ناخن هام پاک می کنم . نمی خوام آینه منو نشون بده من از همه آینه ها می ترسم اما آینه تو "جیوه " داره و من محکوم به فرارم ... تو اومدی تا دنیای واقعی رو نشونم بدی با همه تیرگی هاش، اما من نمی خوام ببینم چشمای من طاقت دیدن ندارن چرا می خوای منو وادار کنی تا سیاهتراز اینی که هست ببینم ... تو اومدی به جنگ رویاهای من . همه اونهایی که تو میگی تباهه و من میدونم محاله ! همه اونایی که بهونه من برای فردا ست تو مگه رویا نداری معنا ... چطوری دل مهربونت راضی می شه با رویاهای من نامهربونی کنی . من همین رو دارم تو بگو من دیوونه ام و هیچی نمی دونم ... من میخوام خواب بمونم من بیداریو نمی خوام . دلم طاقت نداره . اینو می دونی اما نمی دونم چرا می خوای منو بیدار کنی ، بیدارم کنی که ؟ چی می خوای تو بیداری بهم بدی ، چی هست که بدی؟؟؟ معنا بذار بمونم و بذار بمونه ، آخه وقت سفر نزدیکه ، خیلی نزدیک ... با همه امیدم، نا امیدم پس تو هم صبر داشته باش وقت به سوگ نشستن نزدیکه به سوگ نشستن اون از من ، به سوگ نشستن من از عشق و به سوگ نشستن تو از من . چی بگم چشم در چشمانت .. تو را مینگرم ... دستانم ناتوان و زبانم قاصر برای تو می نویسم ... امشب ، من و تو ... کاش کمی و فقط کمی کوچیکتر بودم تا طلب کردن دامن و آغوشت شرمی نداشتم ... کاش اونقدر کوچیک بودم که صدای لالاییت خوشترین صدای زندگیم میشد . سالها و سالها روزهای خوش و ناخوش کنار هم ، با همه تلخی هام کنار اومدی ... کاش چشمامو می بستم و روبروت قصه همه این سالها رو برات می خوندم و تو از سالهای شیرین بعد برام قصه بخونی .چه خوبه که هستی . تو هر چی بگی خدای مهربونت رد نمیکنه بهش بگو که تا من هستم تو هم باشی ... الهی ....
باز سکوت ، بازآرامش ، بازبستن چشم ، باز نگفتن و نشنیدن ... چقدر آسونه هیچی نگی و سکوت کنی ... سکوت و سکوت تا چند روز، بعد بذاری همه نجواهات فریاد بشن . سکوت کردی ، آره سکوت کردی ، تا کی نمی دونی ، نه خب حالا وقت سکوته ، بذار تا بعد . سکوت کن تا شاید چند روزی بتونی خودت باشی و خودت تنها و آروم ... تابستون یه بار بارون اومد و امروز شاید بارون بیاد . بعدش پاییز و زمستون و آخرین فصل از کتاب عشق ... زمستون که تموم شد قصه یا تموم میشه یا شروع ؟ این با خودته . با خودش ... دیگه جنگی هم نیست اشکی هم نیست ... امروز با عروسکهات مهربونتر شدی ... چرا ؟ صورتشون رو شستی و یه جای بهتر گذاشتیشون . گفتی گناه دارن ، عروسکایی که هیچ کس باهاشون بازی نکرده واسه همین غمگینن ... میگی یه عروسک دیگه برات بخره از اینا خوشحال تر به مناسبت تا آخر زمستون که باز به دنیا نمیای مگه نه .. یاد چند سالگیت افتادی .. چی بگم گفتم بیام بنویسم اما خب چیکار کنم دستام خالیه و دلم خالی تر ... میام و میرم اما چیزی ندارم بنویسم . میگم یه شعری از یه جا بردارم و بذارم اینجا ... اما هر شعری که منو ننوشته ... باید بگردم و یه شعری پیدا کنم که واسه من نوشته شده باشه . خب احمد شاملو رو هم گم کردم دنبالش نمی گردم . پاهام خیلی خسته ن ، دستامم . دلم که دیگه گفتن نداره .. خب میگم یه عکس بذارم میرم بگردم . اسمم رو توی گوگل می نویسم ... شاید منو بشناسه . خیلی عکس هست یکیش خیلی گنگه و مبهم . نمیدونم . میگم چقدر آشنا میبینم آدرسش همین جاست نه هیچکدومشون من نیستم ... یکی چشامو خیره میکنه . من نیستم . می خوام باشم . دلم میخواد تا چند روزی هم اگه شده برگردم .. فقط چند روز به روزهای زیبای کودکی . الهی ....
از منطق های پراستدلال خسته ام ... آرووم و تنها یه تیکه از وجودم . اما مثل شاگرد تنبل ها دستم تو تقلب رو شد . حالا باید منتظر باشم تا یکی حلم کنه ... اصلا میتونم دوام بیارم یا نه ؟؟؟ شاید ... چی بگم خیلی وقته خسته ام حس میکنم بهانه هام کم شده ن ... نمیدونم از لوسی های اون وقت چقدر هنوز تو وجودم مونده ... اما میدونم وقتی با اشکام به هر چی که میخواستم میتونستم برسم بهترین لالایی برای ارامشم بود اما هنوز هم کسی که لالایی های منو بلد باشه به بهترین روش اروومم میکنه . بگذریم . صدای الله اکبر اذان ظهر طنین انداز شده . این همه با شما یه کوچولو هم با خدا . الهی ....
خیلی وقت است كه با تو زندگی می كنم .. یعنی ، چشم هایم را كه می بندم تو می آیی ! خب همین بس است برایم ! نه ؟! یعنی تو رویایت هم آنقدرعزیز و بزرگ است برایم كه راضیم می كند !... راضی كه نه ! ولی خب ، چاره چیست معنای من ؟!... شب ها ، همیشه عجولم برای خواب !... برای خواب كه نه ، برای بستن چشم هایم و آمدن تو !! شب ها ، چراغ را خاموش می كنم ، دراز می كشم و با شوق چشم هایم را می بندم و انتظارت را می كشم ! در باز می شود .. تو می آیی ...! روی دیوار دست می كشی .. به عكس هایت نگاه می كنی و با لبخند كنارم می نشینی ...! همین است زندگی من !! باورت می شود ؟؟!!... دیوانه نیستم ! ولی در خیابان كنارم هستی . دستم را می گیری .. برایم حرف می زنی .. پشت هر میزی كه می نشینم ، تو روبرویم هستی ! لبخند می زنی و بدون اینكه دیگران بفهمند ، از آن نگاه های قشنگ و معنی دارت می كنی و هر دو می خندیم !!... آشفته می نویسم امشب ؟ تو ببخش .. بعضی شب ها - مثل امشب - سرم پر می شود از این حرف های هرگز نگفته ! و تا برایت ننویسم آرام نمی شوم . به دل نگیر معنای دل ! امشب هم از آن شب های دیوانگی ام است .. كمی كه بنویسم ، آرام می شوم ... چی بگم احساس می كنم عقلم رو از دست داده م ! یعنی یا دیوانه ام ، یا دچار جنون شده ام !!! از تنهایی كلافه م ، و روزی هزار بار خودم رو لعنت كنم كه مقصر تنهایی خودم هستم !... دلم برایت تنگ می شود هر لحظه . حتی وقتی كه چشم در چشم هایم دوخته ای و صدایت در گوشم می پیچد !!... تكراری می نویسم .. تو ببخش معنای من ...
چه سنگینند لحظه ها و چه لطیفند واژه ها ... با این حال بیمناکم . زمستان هم مثل من تنهاست با این حال بیمناکم . و من بی تابم و تو بی مضایقه همیشه هستی پیشترها تو فراموش خانه ی احساسم هیچ رنگی نبود . اما حس می کنم یافتمت ، پس بی مضایقه باش ... باش تا زمستان سرد رو طی کنم اصلا با تو به بهار بنشینم ، باش تا باشم ، باش تا بمونم… اما این بار پایان قشنگی برای این عشق زرده . و چه جالب که یه سنگ داره می تپه ... چی بگم خیالی نیست ... بعد از اهلی شدن ... الهی ....
معنای من بگذار یک بار دیگر در قلب تو به دنیا بیایم. بگذار یک بار دیگر عاشق بشوم و پا برهنه در آسمان راه بروم. این هوای دم کرده را کنار بزن !! بوسه های خاک گرفته را از پستو بیرون بیاور !! دستی به صدای خسته ام بکش !! بگذار یک بار دیگر به تو سلام کنم. سلام به ساعت شش صبح که سایه تو از خورشید می گذرد و ستاره های خواب آلود را بیدار می کند. سلام به یکایک انگشتهای تو که می تواند نقاشی های مغموم مرا از شیشه های مه گرفته پاک کنند. سلام به اتوبوسی که نفسهای گرم تو را با خود به دور دست می برد. بی تو به سفر نخواهم رفت نگاه تو در هیچ چمدانی جا نمی گیرد. بی تو خوابهای مشوش من تعبیر نخواهد شد و کسی ترانه هایم را در چهار راه خاطره زمزمه نخوا هد کرد. بگذار کلمه های مرده ام را درون صدفهای صورتی جای دهم و آنقدر نگاهت کنم که گونه هایم به رنگ نارنجها شوند. بگذار قبل از اینکه آخرین سیب بر زمین بیفتد ، نام تو را یاد بگیرم. بی تو بیدار نخواهم شد و صورتم را در رود خانه های عاشق نخواهم شست. بی تو گیتارها گنگ خواهند شد و بوته های نعناع خشک خواهند شد. بگذار دهان به دهان خوانده شوم تا به دهان شیرین تو برسم . آنگاه شعر کوتاهی شوم در دفتر خا طرات تو : دلم خسته شد از بی همزبانی مبادا طی شود فصل جوانی برای تو ، برای تو بمانم برای من ، برای من بمانی چی بگم زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند گاهی فرصت نبود گاهی حوصله و من خیلی دیر این را فهمیدم خیلی دیر هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی کسی ، چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد الهی ....
معنا ... به اندازه تموم ابرهای دنیا دلم گرفته ، نپرس چرا ، که نمیدونم ... قبول که بازم یادت ، تو خاطرم عطر بودن پیچوند . قبول که مهربونی چشمات ، خیالمو ستاره بارون کرد . قبول که گرمی دستات ، منو تا لمس تموم یادها برد اما به اندازه تموم ابرای اسمون دلم گرفته ! نمیتونم عطر یادها رو از چهار فصل دلم پاک کنم ، به فرض هم بهار با تموم خاطراتش داره میره . بگذر تو هم بگذر مثل همه اون هایی که به آرومی از کنار من گذشتند ! هر چند من نمیدونم چطور این همه فاصله رو طی کنم تا تو .... نمیدونم این همه فصل رو تا کی همش خط بزنم؟؟؟؟؟ واقعا نمیدونم قصه اینهمه دلتنگی رو با کدوم قلم با کدوم حس با کدوم احساس برات بنگارم که حتی یه کلمشو نشنیده نگذری ؟ هان ؟ چیزی نمیگی ؟ میدونم باورت نمیشه قلمم در مقابل این همه بی قراری طاقت نداره شاید .... نمیدونم فقط شاید .... شونه هاتو برای اینهمه بارش کم دارم من رهوا رو مثل همیشه ارووم میکنم ، بی هیچ نیازی به عطرت به گرمای دستت و یا حریم امن شونه هات . میشه گذشت مثل همیشه ... چی بگم دلم تنگه ، تنگ روزهای بیخیالی ، تنگ روزهای ندانستن ... تنگ روزهای خوابهای خرگوشی ، تنگ روزهای حفظ کردنهای اجباری ... تنگ روزهای رفتن کنار آبی ترین آب به بهانه دلتنگی ... دلم تنگ ثانیه ای از آن ساعتها خاموشی است همراه با عزیزترین همدردها ... دلم تنگ است ، تنگ تنگ ... الهی ....
سال ها گذشته است... باورت میشود معنا... از آن روزی که دلم دیگر تاب نیاورد دلتنگی ها را که بخواهد در قلب بی قرارش نگه دارد... آن روز، گمان می کردم عمر دلنوشته های دل بی قراری ام ماهی هم نمی شود حتی . واینک، سال ها گذشته است... و من از آن روز آغاز بی قرارترم و بی تاب تر. آنچنان که دل دلواپسی هایم دیگر به خیالت دلخوش نمی شود... پر از حرفم معنا ، پر از واژه واژه عاشقانه هایی که خودم هم به سختی می فهممشان.. پر از حرف به حرف کلماتی از جنس احساس که خواندنشان سخت است و نوشتنشان سخت تر... نمی دانم از کدام گوشه ی این دل نااستوار برایت بگویم... دل بردی از من به یغما معنا.. دلواپسی عاشقانه شیرین است ، اما آرزومند آنم که هیچوقت در برزخ هجران تجربه اش نکنی... سخت است نازنینم... نمی خواهم غمش توی قلب پاکت خانه کند... آشفته ام معنا... می بینی... نگاهت روی زمین دنبال کدام ستاره می گشت... سرت را بالا بیاور... نه... نه تو حرکت نکن. بگذار من دستم را زیر چانه ات بگذارم و سرت را بالا بیاورم. بگذار گونه های لطیفت را نوازش کنم. نگاهم کن معنا. نیازمند آنم که از دریچه ی چشمان روشن تو دیده شوم... بگذار در برق چشمانت آتش بگیرم. بگذار در حریم امن آغوشت آرام بگیرم. مثل کودکی می ترسد از تاریکی شب از هجوم دنیای بی تو می ترسم. بگذار در شب موهایت گم بشوم. ودرآغوشت پنهانم کن. نمی خواهم جز تو را ببینم... چی بگم میدانی.... من هنوز هم در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم چشم هایت را ببند گوش کن اینجا یکی دلش را در آغوش گرفته و زیر آوار بغض هایش جیغ میکشد بگذار جیغ بکشد از صدای یکنواخت روزگار که بهتر است
حرفهای من با خدای مهربان و جواب خدا خدای من دقایقی بود که در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم آرام برایت بگویم و بگریم..... در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ ندایی آمد که عزیزتر از هرچه هست تونه تنها درآن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است پروردگارا همچون عاشقی که به معشوق خویش مینگرد با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است گفتم پس چرا راضی شدی من برای ان همه دلتنگی این گونه زار بگریم؟ گفت : عزیزتر از هرچه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند اشکهایت به پروردگارت میرسد واو آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت می آویزدتا بازهم ازجنس نور باشی زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود گفتم آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم کذاشتی؟ گفت : بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو به جایی نمیرسی اما تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند پروردگار بود که عزیزتر از هرچه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید گفتم پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت؟ روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی. پناهت دادم تاصدایم کنی چیزی نگفتی آخر تو بنده منی چاره ای نبود جز نزول درد... وتنها اینگونه شد که تو صدایم کردی گفتم پس چرا همان اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ گفت : اول بار که گفتی خدا من آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دیگر خدای تو را نشنوم تو باز گفتی خدا و من مشتاقتر برای شنیدن خدای دیگر.... من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول دردت را دوا می کردم گفتم مهربان ترین خدا دوست دارمت ندا آمد عزیز تر از هرچه هست دوست تر دارمت.
دوست دارم که.....
|
About
در آن هنگام که دستان نسیمی سرد، میبرد ... از روی هر سنگ فرش خیابان پوسیده برگی زرد... در این اندیشه میمانم ، اگر روزی بیفتم از دو چشمانت ، کدامین باد خواهد برد تن زرد فرو پاشیده ی من را...؟؟ Archivesآبان 1398دی 1395 شهريور 1394 تير 1394 فروردين 1394 دی 1393 آذر 1393 تير 1393 خرداد 1393 آذر 1392 آبان 1392 شهريور 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 AuthorsزینبLinks
دلم تنگ است ومیدانم ازاین تنگی نمی میرم
تبادل
لینک هوشمند
SpecificLinkDump
حمل ماینر از چین به ایران
کاربران آنلاين:
بازدیدها :
<-PollItems->
خبرنامه وب سایت: آمار وب سایت:
|