دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

 

چند روز دلم بد جوری گرفته
امروز یکی رو دیدم که داغ دلم تازه کرد، انگار خودش بود !
خنده هاش
گریه هاش
پرحرفیاش
تند حرف زدن هاش
خسته گی هاش

 

اما فقط تنها چیزی که آتیشم می زنه این که می دونم اون اصلاً به یاد من نیست حتی یادش نمی یاد همچین دوستی هم داشته
و من باز تنهام

نمی دونم تا کی می تونم خودم گول بزنم تنهایی بهترین چیز
و وقتی که تنهایی لازم نیست نگران کسی یا چیزی باشی و هیج مسئولیتی نداری
اما اینها همه حرف مفت
چون خدا تنها بود و چون می خواست از تنهایی در بیاد انسان را آفرید
من...
من هم که تکیه ای وجود بی همتای اونم !
پس مثل اون تا ابد نمی تونم تنهایی رو تحمل کنم
فقط می تونم بگم بی خیال
دارم رادیو گوش می دم با این حال من ! این هم عجب آهنگ های غم انگیزی می زاره
اما تا ابد نمی شه گفت بی خیال... چون اگر واقعاً بی خیال بودم پس چرا هر وقت تنها می شم اینقدر به فکرش هستم ( عدم تنهایی)
اما هیچ کاری از دستم بر نمی یاد جزء انتظار و انتظار و انتظار....
تا وقتی که واقعاً وقتش برسه...
اما امیدوارم این وقت نزدیک باشه چون دیگه تحمل این همه تنهایی ندارم و می خوام در آغوش یک نفر آرام بگیرم
اما این نفر کی ؟ کجا ؟ ....

.... نمی دانم و این ندانستن خود بدتر از خودِ تنهایی است.

امشب تمام.

چه کنم با دل تنها چه کنم با این غم دل

چه کنم با غم دل چه کنم با این درد دل من ای دل من...

+نوشته شده در پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,ساعت12:2توسط زینب | |

 

 

پ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـــــــــــر میکنم پیاله ها را...

ی‍ــــــــــــکی پس از دیگری 

سر میکشم ش‍ـــــــــراب خیالت را...

مست میشوم...!

مس‍ــــــت مس‍ـــــــــــت...

فکرش را بکن!!

اگر کنارم بودی مست که نه دی‍ــــــــــــــــــــوانه ات

میشدم...دی‍ـــــــــوانه...!!

 

+نوشته شده در پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,ساعت12:0توسط زینب | |

 

از مرگ نمی ترسم

من فقط نگرانم

که در شلوغی آن دنیا

مادرم را پیدا نکنم ...

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت14:58توسط زینب | |

 

یک وقتایی هست که.

 

باید لم بدی یه گوشه...

 

 

و جریان زندگیت رو فقط مرور کنی...

 

 

 

 

 

 

 

بعدشم بگی...

 

 

 

 

 

 

این من بودم که اینقدر تحمل داشتم...!

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت14:57توسط زینب | |

 

بنامت یا ارحم الراحمین ...

طعمش‌ تلخ‌ بود. تلخی‌اش‌ را دوست‌ نداشتیم. نمی‌دانستیم‌ که‌ دواست.

دوای‌ تلخ‌ترین‌ دردها. نمی‌دانستیم‌ معجون‌ است.

معجونِ‌ انسان‌ شدن.

گمش‌ کردیم.

شیطان‌ از دستمان‌ دزدید. بی‌طاقت‌ شدیم‌ و ناآرام. و تازه‌ فهمیدیم‌ نام‌ آن‌ اکسیر مقدس،

نام‌ آنچه‌ از دستش‌ دادیم، «صبر» بود.

دیگر عزم‌ آهنی‌ و طاقت‌ فولادی‌ نداریم، دیگر پای‌ ماندن‌ و شانه‌ سنگی‌ نداریم. انگار ما را از شیشه‌ ساخته‌اند.

ما با هر نسیمی‌ هزار تکه‌ می‌شویم. ترک‌ می‌خوریم. می‌افتیم، می‌شکنیم، می‌ریزیم‌ و شیطان‌ همین‌ را می‌خواست.

خدایا، ما را ببخش، این‌ تعریف‌ انسان‌ نیست.

ما دیگر ایوب‌ نیستیم. از اینجا تا تو هزار راه‌ فاصله‌ است. ما اما چقدر بی‌حوصله‌ایم. ما پیش‌ از آنکه‌ راه‌ بیفتیم، خسته‌ایم. از ناهموار می‌ترسیم، از پست‌ و بلند می‌هراسیم، از هر چه‌ ناموافق‌ می‌گریزیم. شانه‌هایمان‌ درد می‌کند، اندوه‌های‌ کوچکمان‌ را نمی‌توانیم‌ بر دوش‌ کشیم، ما زیر هر غصه‌ای‌ آوار می‌شویم،

خدایا، ما را ببخش. این‌ تعریف‌ انسان‌ نیست،

ما دیگر ایوب‌ نیستیم

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت11:24توسط زینب | |

bYGoD

 

در رؤیاهایم دیدم كه با خدا گفتگو می كنم

خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو كنی؟

من در پاسخ گفتم : اگر وقت دارید؟

خدا خندید : وقت من بی نهایت است در ذهنت چیست كه می خواهی ازمن بپرسی؟

پرسیدم : چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟

خدا پاسخ داد : كودكیشان، اینكه آنها ازكودكی شان خسته می شوند عجله دارند كه بزرگ شوند، بعد دوباره پس ازمدتها آرزو می كنند كه كودك باشند، اینكه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند، و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست بیاورند، اینكه با اضطراب به آینده می نگرند وحال رافراموش می كنند، وبنابراین نه درحال زندگی می كنند و نه درآینده، اینكه آنها به گونه ای زندگی می كنند كه گویی هرگزنمی میرند و به گونه ای می میرند كه گویی هرگز زندگی نكرده اند

دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سكوت كردیم

و من دوباره پرسیدم : به عنوان یك پدر می خواهی كدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت: بیاموزند كه آنها نمی توانندكسی را وادار كنند كه عاشقشان باشد، همه كاری كه می توانند بكنند اینست كه اجازه دهند كه خودشان دوست داشته باشند، بیاموزند كه درست نیست كه خودشان رابا دیگران مقایسه كنند، بیاموزند كه فقط چندثانیه طول می كشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان كه دوستشان داریم ایجاد كنیم اما سالها طول می كشد تااین زخمها را التیام بخشیم، بیاموزند كه ثروتمند كسی نیست كه بیشترین ها را داردكسی است كه به كمترینها نیازدارد، بیاموزندكه انسانهایی هستندكه آنهارا دوست دارند فقط نمی دانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیاموزند كه دو نفر می توانند باهم به یك نقطه نگاه كنند اما آنرا متفاوت ببینند، بیاموزند كه كافی نیست كه فقط آنها دیگران را ببخشند بلكه آنها باید خود را نیز ببخشند

من باخضوع گفتم : ازشما به خاطر این گفتگو متشكرم،آیا چیزدیگری هست كه دوست دارید فرزندانتان بدانند؟

خداوند لبخند زد و گفت: فقط اینكه بدانند خدا همیشه هست...

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت11:19توسط زینب | |

 

تنهــایـم

 

اما دلتنگ آغــوشی نیستــم...


خستــه ام ...


ولـی به تکیـه گـاه نمـی اندیشــم...


چشــم هـایـم تـر هستنــد و قــرمــز...

ولــی رازی نـدارم...

چــون مدتهــاست دیگــر کسی را "خیلــی" دوست ندارم...
 

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت9:55توسط زینب | |

 

همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد، همیشه دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد
همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد، همیشه چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد
همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ، همیشه احساسی بود که مرا درک میکرد
حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند
همیشه دلتنگی بود و انتظار ، همیشه لبخند بود و به ظاهر یک عاشق ماندگار
امروز دیگر مثل همیشه نیست ، حس و حال من مثل گذشته نیست
امروز دیگر مثل همیشه نیست ، من هم طاقتی دارم ، صبرم تمام شدنیست
شاید اگر مثل همیشه فکر کنم ، هیچگاه نخواهم توانست فراموشت کنم
همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ، همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد
آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ، بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!
آری عشق های این زمانه همین است ، زود می آید و زود میگذرد…
تا عشق تو آمد در قلبم، تو رفتی ، تا آمدم بگویم نرو ،رفته بودی ، تا خواستم فراموشت کنم خودم را فراموش کردم
همیشه کسی بود که به درد دلهایم گوش میکرد ، همیشه کسی بود که اشکهایم را از گونه هایم پاک میکرد ، اینک من مانده ام و تنهایی ، ای یار بی وفای من کجایی ؟
یادی از من نمیکنی ، بی وفاتر از بی وفایی ، بی احساستر از تنهایی
دیگر نمیخواهم همیشه مثل گذشته باشم ، میخواهم آزاد باشم ، میخواهم دائما پیش خودم بگویم که تا به حال کسی مثل تو را در قلبم نداشتم!

 

+نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت9:49توسط زینب | |

دو روز مانده به پایان جهان

 

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

+نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:,ساعت11:38توسط زینب | |

به هوای قلب من آمدی و گفتی عاشقی ،اما اینک هوای قلبم را نداری
به عشق بودنم آمدی و گفتی عاشقم هستی ، گفتی مثل دیگران بی وفا نیستی و تا آخرش با من هستی
اینک نه تو را میبینم نه عشقی از تو را
اینک نه وفا را میبینم و نه محبتی از تو را
حالا تنها خودم را میبینم و چشمهای خیسم را ، اینک تنها قلبی شکسته را در سینه حس میکنم که
بدجور پشیمان است که چرا به تو دلبسته
چرا با تو عهد عشق را بست ، عشق تنها یک ( کلمه ) بود نه آن احساسی که تا ابد ماندگار بماند
آمدی و یک یادگاری تلخ در قلبم گذاشتی و اینک هوای قلبم را با حضورت سرد کردی
شب که میرسد خیس است چشمهای خسته ام ، از فردا بیزارم دلم نمیخواهد کسی بفهمد که
دلشکسته ام
نمیخواهم دیگر با غروب روبرو شوم ، غروب همان آتشی است که در این لحظه های تنهایی بیشتر
میسوزاند دلم را
گرچه نمیتوانم ،اما نمیخواهم دیگر به تو فکر کنم ، نمیخواهم دیگر یک لحظه نیز در فکر حال و هوای
رفتنت این لحظه های سرد را با گریه سر کنم
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم ، خیلی دلم میخواهد عاشقی را از قلبم دور کنم ،اما نمیتوانم!
آینه را از من دور کنید ، طاقت ندارم ببینم چهره ی پریشانم را
پنجره را ببندید ، تحمل ندارم ببینم آن غروب پر از درد را
اگر تا دیروز محکوم به تنهایی بودم ، اما اینک محکوم دلبستن به یک عشق دروغینم، تا به امروز در
قلب بی وفای تو حبس بود، از این لحظه به بعد نیز باید در زندان تنهایی حبس ابد باشم
میخواهم در حال خودم در همین زندان تنها باشم …

شاید بتوانم فراموشش کنم…

+نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت21:2توسط زینب | |

 

نگاهت را می پرستم فدای تار مویت هر چه دارم !!!!!!!!

اما من عاشق ، عاشق شدنم در كدامين مكتب و مذهب ، جرم است !! كار هر كس نيست مكتب داری نگفته ها زیاد زير لب دارم مثال كوره می سوزد تنم از عشق

نازنينـــــــــــــــــــم !!

بی تو اينجا نا تمام افتاده ام , حالتی دارم که محتاجم به تو, کاشکی در گردنم زنجير بود تاهمه جا با تو بودم . عشق خود را در تــــــو پيدا کرده ام عهدی را با دل بسته ام که دیگه به کسی وابسته نشم اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست , بی وفاست !! زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم.........

من از کلمه کاش بدم می آید ولی ای کاش می شد؟

معنی واقعی عشق !

عشق کلمه ایه که خیلی ها اونطور که دوست دارن تفسیرش میکنن

اما واقعا عشق چیه؟؟

عشق اینه که بهت بگه الیاس گرسنمه , می خوام یه بارم که شده با هم غذا بخوریم , کی؟؟؟

به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگيه , هميشه يک نفر ميره آدم و تنها می ذاره ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا می ذاره , هميشه يک دل غريب , يه گوشه تنها می مونه يکی مسافر و يکی اين وره دنيا می مونه ( مثل تو )

دلم نمياد که بهت بگم به خاطر دلم بمون , بمون واسه خونه‌ای که محتاج عطر تن توست!!!

برو به فکر من نباش

برو به پای من نسوز

برو به فکر من نباش

من یه جوری سر میکنم

زندگی رو با سختیاش........ا

با که درددل کنم؟

با کسی که پرنده بود برام؟

با کسی که اشیانه بود

دلم به چه خوش بود

+نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت20:52توسط زینب | |

 

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است !

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی :

بگذار منتـظـر بمانند !

+نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت18:28توسط زینب | |

 

دیوانه شدن این دختـر ...

امــروز ،

 

در آینـه دختـری دیـدم پریشـان ؛

هرچـه می گفتـم تکـرار می کـرد ،

و اشک می ریخت ،

خـُدا شفایـش بدهـد ،

دیـوانه شـده بـود ...

+نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت17:57توسط زینب | |

 

قرآن...

من شرمنده ام اگر از تو آواز مرگ ساخته اند...

چراکه هر وقت در کوچه ای آوازت بلند میشود

همه از هم می پرسند

چه کسی مرده است؟....

+نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:,ساعت19:55توسط زینب | |

تنهایی هایم را ورق نزن

صدای پچ پچ من های من از درو نم می آید

ومن هنوز مانده ام

که با سر خوشی

کودک درونم چه کنم ....

...........

......

..

اینجا هنوز من می گویم

کدام خاطر ه ات

 جان می دهد برای جاودانگی

در تقویم  جیبی بی جمعه ام !

یا وسط کوچه های خلوت

روی قد مگاه واپسین ........

............

.......

.....

من روز های بهتری هم داشته ام

وقتی هنوز دو جمله از  حر فهایم مانده

که صدایم برای ابد قطع میشود

آنوقت من می مانم

با تصویر صامت یک آیینه ،روبرویم !

+نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:,ساعت19:45توسط زینب | |

چرا حس ميکنم هستي کنارم؟*
*چرا اين رفتنو باور ندارم؟*
*چرا گم ميکنم روز و شبامو؟*
*چرا حس ميکنم داري هوامو؟*

*چرا هستي ميون خواب و رويام؟*
*چرا پر ميشه تو حرم نفسهام؟*

*دارم نفس نفس نبودنت رو کم ميارم*
*ميخواي بري تو رو به اين ترانه ميسپارم*
*ولي نـــــــــــرو*
*نرو بمون*
*نرو که جز تو چاره اي به جز خودت ندارم*
*نرو بمون*
*نرو بمون کنارم*

*آخه ترانه هام همش بهونتو ميگيرن*
*اگه بري همه کهنه ميشن بي تو ميميرن*
*اگه بري چشامو پشت جاده جا ميذارم*
*اگه بري خوده بارون ميشم برات ميبارم*

*دارم نفس نفس نبودنت رو کم ميارم*
*ميخواي بري تو رو به اين ترانه ميسپارم*
*ولي نـــــــــــرو*
*نرو بمون*
*نرو که جز تو چاره اي به جز خودت ندارم*
*نرو خيال نکن بدون تو دووم ميارم*


چرا حس ميکنم هستي کنارم؟*
*چرا اين رفتنو باور ندارم؟*
*چرا گم ميکنم روز و شبامو؟*
*چرا حس ميکنم داري هوامو؟*

*چرا هستي ميون خواب و رويام؟*
*چرا پر ميشه تو حرم نفسهام؟*

*دارم نفس نفس نبودنت رو کم ميارم*
*ميخواي بري تو رو به اين ترانه ميسپارم*
*ولي نـــــــــــرو*
*نرو بمون*
*نرو که جز تو چاره اي به جز خودت ندارم*
*نرو بمون*
*نرو بمون کنارم*

*آخه ترانه هام همش بهونتو ميگيرن*
*اگه بري همه کهنه ميشن بي تو ميميرن*
*اگه بري چشامو پشت جاده جا ميذارم*
*اگه بري خوده بارون ميشم برات ميبارم*

*دارم نفس نفس نبودنت رو کم ميارم*
*ميخواي بري تو رو به اين ترانه ميسپارم*
*ولي نـــــــــــرو*
*نرو بمون*
*نرو که جز تو چاره اي به جز خودت ندارم*
*نرو خيال نکن بدون تو دووم ميارم
...
لحظه پایانی ام را حس نکرد..
‍. . .

+نوشته شده در چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:,ساعت19:39توسط زینب | |