دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

 

فراموش کردنت کار سختی نیست...!!!

 

کافیست دراز بکشم،

 

چشمهایم را ببندم،

 

و برای همیشه،

 

بمیــــــــــــرم!

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت19:1توسط زینب | |

امروز ، تصمیم قطعی خود را گرفتم...
تصمیم گرفتم یادت را برای همیشه از وجودم ریشه کن کنم ، بسوزانم...
اما...
سراپای وجودم مملو از یاد و خاطرات تو بود...
خودم را به آتش افکندم...
چاره ای نبود
...!

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت19:0توسط زینب | |

از مرگ نترسید...

از این بترسید که وقتی زنده اید...

چیزی در درون شما بمیرد...

به نام
انسانیت!!!

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:58توسط زینب | |


ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻌﻨﻲ : ﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻴﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﺖ !
ﺍﻣﺎ …. ﺗَﻪِ ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯽ :
ﺍﻭﻥ … ﺍﻭﻥ … ﺍﻭﻥ ..
مغزت بگه کوفت ِ اون،مرض ِ اون!
!!

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:55توسط زینب | |

یــــــــک روز

به خودت می آیـــــی

آن روز می فهمـــــی خــــــودت را

به پـــــای کســـی کـــــه هیـــــچ وقــــت

پیـــــشت نبـــــــوده ، پیـــــر کــــردی …

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:52توسط زینب | |

دلم را ورق میزنم

این کتاب قدیمی را

این قدر بغض هایم را نجویده نجویده قورت دادم که سر دلم سنگینی میکند

کاش میشد حواس نگرانی را پرت کنم

حواس دلم را...

این روزگار میگذرد اما من ازاین  روزگار نمی گذرم

نمیـــــــــــــــــــــــــــــــگذرم

بغض هایم را برای خودم نگه میدارم

گاهی سبک نشوم

سنگین ترم...

من میروم

بوی مرگ می آید

میروم تا یک دل سیر بمیرم...........................

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:52توسط زینب | |

حرف هایی در حوالی پشت سرت

و در کوچه پس کوچه های روز ها

و در همین اواخر سالهای آخر...

.

.

.

.

آه،گذشته ام درد می کند!!

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:49توسط زینب | |

انگشتت فقط جای یک حلقه دارد...

دلــــــت را

دست به دست میکنی برای چه ؟؟؟

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:47توسط زینب | |

 

اینا حرفای دلمه...همش از ته دلمه!همه ی همش!!!

 

 

 

نمی دونم...شاید به یه بیماری دچار شدم!

 

 

 

یه خصوصیاتی پیدا کردم...

 

 

 

یه رفتارهای خاص...

 

وابستگی شدید به یه نفر... 

 

 

 

 

با خندیدنش می خندم و با گریه کردنش گریه می کنم...

 

 

 

وقتی ناراحته منم ناراحت میشم و وقتی شاده منم هیچ غمی ندارم...

 

 

 

با اینکه خیلی خیلی بهم نزدیکه و کنارمه،فکر میکنم ازش خیلی دورم...

 

 

 

اینا علائم یه بیماریه؟درسته؟

 

کسی نمی دونه درد من چیه؟ 

 

 

 

 

کسی هیچ معالجه ایی برای درمان دردم نداره؟

 

 

حدس میزدم......

                آخه این روزا خیلی تنها شدم...!

 

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:46توسط زینب | |

 

 

نه با خودت چتـــر داشتی

 

نه روزنـــامه

 

نه چمـــدان

 

عـــاشقت شدم

 

از کجا می فهمیدم مســـافری؟؟؟

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:,ساعت18:45توسط زینب | |