دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

 

 

 

پسره به دختری که باهاش دوست بود میگه :

 

 


امروز وقت داری بیای خونمون؟

 

 


دختره : مامانم نمیذاره

 

 


پسره : بگو میخوام برم استخر...

 

 


دختره اومد خونه دوست پسرش

 

 


پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن، برو تو حموم و موهاتو خیس کن!

 

 


وقتی دختره میره حموم، پسره به دوستاش زنگ میزنه . . .

 

 


پسره و دوستاش یکی یکی میرن و. . .

 

 


این آخری که رفت حموم ، دیدن خیلی دیر کرد ، نه یک ساعت نه دو ساعت ، موند تو حموم...

 

 

 

رفتن تو حمومو یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار

 

 

حموم نوشته :

 

 

:

نامردا خواهرم بود . . .

 

 



نظرات شما عزیزان:

مش تقی
ساعت13:31---5 بهمن 1391
آجی من این داستا نو خیلی وقت پیشا از زبون دوست بابام که تو نیرو انتظامیه شنیده بودم

کدخدا
ساعت13:30---5 بهمن 1391


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت14:3توسط زینب | |