دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

 

 

خــدایــا مــن بــه درک . . . . بــزار اون خــوش بــاشــه !

 

من به درک …
بذار خوشبخت بشه…
بذار روزهاش رنگی بشن…
بذار لبش خندون باشه…
تو که میدونی وقتی میخنده چقدر خوشگل میشه!!!
بخندونش تا همه به تو احسنت بفرستن به خاطر خلق کردن این همه زیبایی!
غصه هاش رو ازش بگیر…
بذار صبح که از خواب بیدار میشه زندگی واسش زیبا باشه!
بذار شب که میخوابه شکرت کنه به خاطر خوشبختی هاش!
مواظبش باش! … هروقت دلش گرفت بغلش کن! از خدا بودنت کم نمیشه!
کاری کن تا خیلی ها حسرت زندگیش رو بخورن!
هر کسی رو که دوستش داره بهش بده… یادت باشه که طرف آدم خوبی باشه! اذیتش نکنه…از گل نازکتر بهش نگه!
این یکی رو حتما یادت باشه!! اینقدر باهاش خوب باش تا هیچ وقت بهت شک نکنه! تا هیچ وقت فکر نکنه که نیستی…
یادت نره که از تاریکی میترسه و دلتنگ میشه! برق ها که رفت بهش بگو نترس من اینجام!!!
کسی رو بهش بده تا حتما رسم عاشقی رو بلد باشه! 
دیگه سفارش نمیکنم! جون تو و جون اون!

** خـــدایـــا مـــواظـــبــش بـــاش **

 

+نوشته شده در چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:,ساعت19:36توسط زینب | |

 معنای من

انگار که از خاطره آشنایی ام با توهزار سال گذشته است

که این چنین همه چیز، وهم و گنگ وخاموش در دورنمایی از مه وابرهای سیاه غوطه ورند

نمی دانم پس برای کدام خاطره است ، برای کدام نگاه و کدام لحن عاشقانه توست

که بغض گلوی امروز و فردایم را چنین فشار می دهد ...

من را فراموش کن من پراز زمستان های طولانیم

و حسرتی جاری در شریان زندگی !

من نیز تو را فردا به خاطر خواهم آورد

امروز برای ماندن کمی دیر است که کوچه های تنهایی ام دلواپس بازگشت منند

وخاطره ها منتظر که دستی بیدارشان کند

راستی دستانم التماس را فراموش کرده اند و دورنمای عا شقانه های نگاهم را تعطیل .

تو هم به خانه برگرد ، می بینی هوا ابریست برگرد و بدون من زندگی کن .

می رویم و با خود می بریم عشق هایمان را،

رازها و زخم های ناگفته را به زیر خاک یا آسمان

به این امید که شاید روزی ، جایی ناگفته ها را مجال گفتنی باشد

 

چی بگم


گاهی باید بی رحم باشی با خودت ...
باید دست دلت رو بگیری ٬ کنج خلوتی رو پیدا کنی
خیره شوی در چشمان دلت و بدون هیچ مقدمه و حاشیه ای برایش بازگو کنی
تمام آنچه را که خوب می داند اما نمی خواهد و یا شاید نمی تواند باور کند .
باید بی رحمانه تمام بغض کردن هایش را ضجه زدن هایش را نادیده بگیری

و باز هم بگویی ...

و آنقدر بگویی ...

تا باور کند تمام آنچه را که نمی خواست

 

الهی .... 

+نوشته شده در سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:,ساعت22:4توسط زینب | |