نمیدونم...نمیدونم چیکار دارم دارم کلافه میشم خدا...نمیدونم چرا همش منتظرم خودمم نمیدونم منتظر چی ولی منتظرم...منتظر ی اتقاق...ی تحول...شایدم منتظر مرگ...منتظر هیچی خدا...خسته شدم از اینکه منتظر هیچی باشم،نمیدونم چرا همه لحظه هامو میخوام زود بگذره و....بگذره ک چی بشه؟نمیدونم گاهی وقتا ازت خیلی دلگیر میشم که چرا منو به بودن تو این دنیای پراز رنگ و ریا تو این دنیای پر از آدمای دورو...وادار کردی چرا ب دنیا آومدن اختیاری نبود..؟ها چرا ناامیدم خدا ناامید از همه چی دیگه نمیخوام با امیدواهی زندگی رو سرکنم میخوام باورکنی که قلب خسته م خسته ترین قلب رو زمینه....دارم دق میکنم خدا از این همه تنهــــــــــــــائی از بی تو بودن از با آدمای دوروزیستن....چیکارکنم خدا بگو چیکار کنم .... دلم داره میترکه.... خدای خوبم چرا از این اسارت رهام نمیکنی؟چرا نمیذاری بیام پیشت؟آخه من خسته م خیلی خسته خدا ...خسته از این همه مشکل...........خداجونم تا کی تو دنیای توهم هام بمونم دنیایی که توش خبری از ناامیدی نیس دنیایی که توش فقط منم و خدا...دنیایی ک پر از خنده های از ته دله آره خدا دنیای قشنگیه دنیای رویاهام پر از خوشی تهی از غصه ها بدون خستگی مهمتر از همه بدون آدما.....ولی دیگه از اینکه همش تو توهم باشم و حقیقتو جدی نگیرم خسته م از تفاوتی که بین دنیای واقعیم و دنیای توهمه خسته م از امیدهای واهی....از خودم از این همه غصه خداجونم دیگه خیلی خسته م باورمیکنی؟گاهی وقتا باخودم میگم اگه ی روز اشکام تموم شه چیکار کنم اگه گریه کنم دلم آروم نمیگیره....خدا خدا خدا خداااااااااااااا ...چی بگم؟ ادامه مطلب
نمی دونم برای چی این حرفهایم رو اینجا می نویسم......عادت کردم مثل اینکه
سر نمازم گفتم خدا ولی باز میگم........ خدای من.....بگو چیکار کنم؟؟!!!!! خدا بگو چیکار کنم؟؟؟؟ اینها چیه نشونم میدی؟؟!!!! باور کن خدا نمی فهمم.....حتما می خوای بدتر نشونم بدی تا شاکر اون چیزی باشم که قراره بهم بدی؟؟!!!........درسته خدا؟......درست فهمیدم؟ برای این مورد که حتی فرصت فکر کردن هم نداشتم.......یعنی چی اخه؟ چرا بدتر میشه؟ حتما صلاحم نیست........درسته خدا؟ صبورم و راضی به رضای تو......... اما یه چیزی عذابم میده....یه فکری عذابم میده...نکنه خرابکاری کردم؟؟!!! و به خاطر همین فقط به من علامت نشون میدی و هنوز لایق نشدم؟؟!!! خدا چیکار کنم؟ دیگه چیکار کنم؟ سرراهم قرار بده با جون و دل انجامش میدم..... در خانه تو چیزی که با تمام وجودم ازت خواستم دقیقا الان برعکس شده؟!!!!!! می خواستم دیگه دنبالش محبت نگردم.......ازت یه چیزی خواستم تا دیگه اینجا نباشم ولی چرا خدا بدتر شد؟؟!!!!!!!!!!!!! من می ترسم خداااااا نکنه اشتباه کردم.......نکنه اصلا نگاهم نمی کنی......نکنه اشتباه دعا کردم ولی تو حرف دل منو می دونستی...........بهتر از خودم می دونستی چی می گذره تو دلم چرا اینطوری شد؟؟!!!!! باشه خدا ناشکری نمی کنم ناشکری نمی کنم من هنوز منتظرم........ می دونم حتی لایق این نشونه ها هم نیستم........حتی لیاقت اینکه صدات بزنم نیستم ولی خودت دستور دادی ازت درخواست کنیم......ازت گدایی کنیم و خودت قول استجابت دادی من به این امید که در دلم از همیشه بیشتره .........هنوز منتظرم بیشتر از همیشه دوستت دارم
*به شیطان گفتم لعنت بر شیطان!لبخند زد . پرسیدم *چرا میخندی؟ گفت از حماقت تو خنده ام می گیرد. پرسیدم مگر چه کرده ام؟ گفت مرا لعنت میکنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.با تعجب پرسیدم پس چرا زمین می خورم؟جواب داد ذات تو مانند اسبی است که هنوز آن را رام نکرده ای.ذات تو هنوز وحشی است. پرسیدم پس تو چه کاره ای؟گفت هر وقت سواری آموختی برای رم کردن اسبت و نابودیت خواهم آمد.!!!!.....
مـے روے
بـﮧ گوش خــُدا برســـانید
با مـَـלּ لــَج نـَـکــُـלּ بـُـغض ِ نـَـفـَـهمـ !
خدا جونم کجایی؟
اگه قراره نفس نداشته باشم چرا در من نهادیش؟؟؟؟؟؟
خدایا بنده بدیم ؟ اطاعتت نکردم ؟ میدونم " ولی من بنده ام و تو خدایی ...! خدایا جنبه ام کمه ؟ میدونم " ولی خسته شدم ...! ای خدا بابا یه باراستثنا قائل شو و منو ببر...! داغونم تو که بهتر از بقیه میدونی .! خرد شدم "خوردم کردن"با اون نگاه ها "با اون حرفها "خدا بسه ..! خدایا باهات حرف دارم .. خدا بیا و گوش کن .. یه بار فقط یه بار .. بابا دیگه نمیخوام ادامه بدم .! از هر چی ادم رو زمین بدم میاد از ادمای ادم نما بدم میاد .. کمکم کن .! چقدر بیام بگم کمکم کن دستامو بلند کردم چرا نمیگیرشون ؟! به دادم برس تو که دادرس همه ای منم یکی از بقیه "منم یکی از بنده های خر و زبون نفهمت مگه کمم؟ میدونی خدا خیلی شاکیم خیلی دارم سعی میکنم به روی خودم نیارم که بیزار از این دنیای لجنت..! خدایا چرا به من بال ندادی تا هروقت دلم گرفت بپرم بیام پیشت ..! خدایا چرا حسرت یه بال و تو دلم گذاشتی چرا حسرت یه پرواز و تو دلم گذاشتی .! خدایا چرا منو تو این دنیای غریبت تنها گذاشتی ؟ خدایا چرا احساس میکنم خیلی غریبی خیلی ...! خدایا مگه نگفتی از رگ گردن به ما نزدیک تری پس چرا زخمای منو نمیبینی چرا حرفهای منو نمیشنوی ! چرا تو دستمو نمیگیری چرا حالا که خوردم زمین نمیتونم بلند شم دستمو نمیگیری بلندم کنی مگه تو این نزدیکا نیستی چرا نمیبینمت چرا احساست نمیکنم ...!
یافته هایت را با باخته هایت مقایسه کن؛
امشب آمده ام قدری از این دوری بکاهم. امشب دوباره آمده ام... آمده ام برای دیدنت، برای بوئیدنت، برای شنیدنت... برای عرض ارادت... فقط نگو که سرم را بلند کنم... فقط نگو بروم.. فقط نگو نمیشود.. فقط نگو نمیتوانم.. قابلم بدان! امانم ده!که: ... من لی غیرک مهربانم! حتی اگر هم بگویی برو دیگر نمیشود؛ بخدایی خودت نمیشود.. خوب من! من از راه دوری آمده ام...خسته ام... من از عمق کبر و غرور آمده ام! از دیار پیمان شکنان و توبه گریزان آمده ام! من از سرای کین و دورنگی آمده ام، از بطن هر چه پلیدیست، از هرچه ناسپاسی و تاریکیست؛ آمده ام... اما باور کن، باورکن تا توانسته ام تنهای تنها آمده ام... تا توانسته ام خالصانه آمده ام...برای تو آمده ام... خدایا! تو خود شاهدی که چقدر راه برای دیدن تو آمده ام... و خوب میدانم که تو منصف تر از آنی که بگویی بروم! ... چیز قابلی هم نداشتم که برات بیاورم، دست خالیه دست خالی... مثل همیشه...... راستی مهربانم ! اگر سرم پائین است ، به پای بی ادبیم مگذار. من بی ادب نیستم... فقط نمی توانم سراز زمین بگیرم. به خدایی خودت سرم سنگین است! سرم سنگین است و دلم رسوا... وقت آمدن، تمام راه، به اینکه شاید قبولم نکنی فکر میکردم، اما نگران نبودم... اما نگران نبودم، چون تو را خوب میشناسم... من خدای خودم را خوب میشناسم؛ میدانم خدای من غریب نواز است... غریب نواز غریب نواز... خدای من! از اینکه تا به امروز مرا عزیز خودت شمرده ای و عزت داده ای تو را شکر میگویم.. شکر که هستی... شکر...
سلام همراه همیشگی تنهایی های من.. سلام مهربان... کاش روزی برسد که وقتی سلامت میدم دیگر خجالت نکشم و بتوانم قدری، فقط قدری، سرم را بالا بگیرم.. عزیز دلم! با اینکه نزدیک ترین نزدیک منی ولی؛ من از تو دورم ... آنقدر دور که اگر سالهای سال را بی وقفه برای رسیدن به تو طی کنم باز هم نمی توانم از این فاصله ها اندکی بکاهم... آری! از تو دورم.... از تو دورم... اما هنوز دلم خوش است که تو نزدیکی... هنوز دلم خوش است که خدای منی... هنوز دلم خوش است که فراموش نشده ام امید من! پروردگار من! من از این دوری سخت میترسم... من از لحظاتی که بی ظهور تو میگذرد میترسم... من از بی تو شدن، بی تو بودن، بی تو مردن میترسم.. مهربان ترینم! دستم را بگیر ... دوباره نگاهم کن... و دوباره برایم ازعشق بگو... از آن عشقی بگو که در وجود بی ارزش من چکانده ایی... دوست دارم در آغوش تو بمیرم... دوست دارم با خیال تو و با نوازش دستان تو بمیرم... امانم بده مهربان ترین مهربانان
آرامـــــــــــــــــــش آغــــــــــــوشش رو تــــــرک کـــــــردي مطمئــــــــــن باشــــــــــی کـــــــــــــــه کســــــــــــــــــــی جاتــــو نميگيـــــــره
آغـــ ـوش گــَ ـرمــَم بـ ـآش...
کاش من آنشرلی قصه ها بودم....... تا حداقل کسی از من می پرسید: "آنه!تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟"
ناراحتی؟ غمگینی؟ احساس دلتنگی میکنی؟ من فقط به اندازه یک دعا باهات فاصله دارم با من حرف بزن من خدای توام
یوسف می دانست تمام درها بسته هستند اما بخاطر
دیشب یه مطلبی خوندم از عرفان نظر آهاری خیلی خوشم اومد گفتم بعنوان پست بزارمش شما هم بخونید: کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد. کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت. کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند. خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت . خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود. خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را. و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد. ***** پشت هر خلقتی یه رازی نهفته هست که ما از اون بی خبریم. به این فکر میکنیم که فلانی چقدر دوستمون داره یا چرا اونی که دوسش داشتم ترکم کرد. غافل از اینکه اونی که باید دوستمون داشته باشه داره این ما هستیم که قدر نمیدونیم.
بی صداچشمانم ببارید.قلب کوچکم خسته ی این وادی تنهاییست.بی صدابغض هایم خرمن سکوتم رابه اتش بکشید.بی صداگریه هایم ارام باشیدارام بباریدگونه هایم تشنه ی قطرات اشک است. کنج خیال ارامم بامن حرف بزن بامن .من ازتوام وتوازفردایم.بی صدادستانم دستی به دل غریبم بکشید.سینه ام درپس خلوت خوددرحیات لحظه ای خودگاه میمیردوگاه ضربه میزند. درون وجودم غوغاییست چندساله هیس صدایش می اید !نفس بزن نفس بزن چشم هایم اماده دیدارتوست.بالابیابالاتردستم رابگیرارام باش اهسته تر.اغوشم خسته ی محبت توست.اشک بریزم وبخندم یابخندم وفریادبزنم؟ ای بغض سرکش تنهایی دیروزم توچه میبینی؟من کجای تنهایی توجای دارم؟ ای احساس سادگی کودک بی جانم برای توقدری گهواره اورده ام شایدارامش ازدست رفته ات رابازیابی!!!!!!! ای کوله بارخاطرات تلخ وشیرینم اگردست ازسکوت برمیداشتیدچه دادهاکه برسرغربت من نمیزدید/هان فریادکنید/دادبزنید/کودکی مرابه چالش بکشید/بامن بخندید/برمن بتازید!!!!! چه بازی بی جانی نه رمق نای ماندن داردونه نای تاب ماندن. دست برپیچ وتاب موی بادمیزنم بادمرامیبیند!بادمرابومی کشد/بادمرالمس میکند/بادمرابادمیکند/بادصدای تنهایی مرادرمی اورد/باددرون من میشکند/بادباابرهامیگرید/بادسرش رابه کنج خیال من میکوبد/بادمیکوبدودرهای قلبم به هم میکوبد.قلبم میخنددومیخندد.زیرباران مینشنم وابررامیبینم ابرچه معصوم مرامیبیند.ابرچه بالطف به من میخندد. ابرمرامیبوسد.ابرچه بی تاب مرامیبوسد!!!!!! ابرچه میدیدتنم؟بادچه میدی تتنم؟من چه گفتم دلم؟ خیس عاشقی بودم.من کم بودم باتمام دل گرفته هایم.اسمان چه ازابرشنیده بودکه بی وقفه میبارید؟ خدای پروانه های رنگ رنگ تودردل ابروبادواسمان چه انداختی که من صدایم سخت به گوش خودم میرسد حال انکه ابی دلهای انهارنگین است وسخت دل میبازند. خدای تنهایی من اشک های کودکانه ام رادیدی وهنوزمیدانی که سخت ارزومنداشکم.سخت ارزومنده هق هق.خدای تنهایی من صدای بی صدایم راارام درگوش تنهاییم زمزمه کن شایدقدریگونه هایش گلگون شود. خدای تنهایی من باز میباری؟بازمیبارانیم؟
نه آن قدر پاکم که کمــــــکم کنی نه آن قدر بـــــــدم که رهایـــــــــم کنی میان ایـــــن دو گمم ! هم خود را و هــــم تو را آزار مـیدهم هر چه قدر تــــلاش می کنم نتوانستم آنــــی باشـم که تو خواســـتی و هر گز دوســت ندارم آنی باشم کــه تو رهایـــــــم کنی ... آن قدر بی تو تنهـــــا هستــم که بی تو یعــنی "هیـــچ" ....یعنـــی پـــــوچ ..... خــــــدایا پـس هیــچ وقـت رهــایم نکن..... رهایم نکن وقتی کسی نیست تا دستم های تنهایم را بگیرد در دستانش رهایم نکن وقتی اشک می ریزم و کسی نیست اشکایم را پاک کند بغلم کند سرم را روی سینه اش بگذارد و بگوید غصه نخور تا وقتی من کنارتم! رهایم نکن وقتی با تمام وجودم صدایت میزنم میخواهم که باشی حتی نزدیک تر از رگ گردن!
یا امام زمان ... نوروز سال ۹۰ بود و من خیلی دلم برای مولام تنگ شده بود در همان اولین جمعه سال با خودم عهد بستم که تا ۴۰ جمعه نماز زیارت امام زمان عح را به نیت سلامتی و دیدار حضرت بخونم . تا هفته ۳۶ خوندم و هیچ اتفاقی نیفتاد ولی یک شب در خواب چشمم به وجود نازنین و دلربای حضرت روشن شد . در همان حال به حضرت عرض کردم : شما که اینقدر زیبا و با معرفت هستید و اینقدر به فکر ما هستید چرا تنهایید ؟ گفت : تقصیر خودتونه . خودتون نمی خواید .
مدت هاست؛ نه به آمدن کسی دلخوشم، از رفتن کسی دلگیر، بی کسی هم عالمی دارد...!!!
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک، از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟ از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟ ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد. از چه بنویسم؟ شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم، شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید، که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی… ((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود… امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود. امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری… باور کن… که دیگر باور نخواهم کرد عشق را… دیگر باور نمی کنم محبت را…
گمـــــــــان می کـــــردم وقتــــــــی نبــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــاشم
خدایا میشه دقیقأ بگی با زندگی من میخوای چیکار کنی؟؟ شاید بتونم کمکت کنم!!!
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
|
About![]()
در آن هنگام که دستان نسیمی سرد، میبرد ... از روی هر سنگ فرش خیابان پوسیده برگی زرد... در این اندیشه میمانم ، اگر روزی بیفتم از دو چشمانت ، کدامین باد خواهد برد تن زرد فرو پاشیده ی من را...؟؟ Archivesآبان 1398دی 1395 شهريور 1394 تير 1394 فروردين 1394 دی 1393 آذر 1393 تير 1393 خرداد 1393 آذر 1392 آبان 1392 شهريور 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 AuthorsزینبLinks
دلم تنگ است ومیدانم ازاین تنگی نمی میرم
SpecificLinkDump
کاربران آنلاين:
بازدیدها :
<-PollItems->
|