دنیای کاغذی من

شرمنده ام ، که بی تو ... نفس می کشم هنوز...

 میدانی ،من هنوز نفهمیده ام که آدم ها چرا میخواهند منت بودنشان را روی سر دلت هوار کنند و بعد بروند و تو را بگذارند باهمه نبودنشان ...

حالا ، دلم ... این دل بی قرار ِ عاشق ... مدت هاست دارد بزرگ می شود و بزرگ شدن درد دارد ، ندارد ؟!!!

دارد درد می کشد دلم در گذر همه این روزهای نداشتنت تا باورش شود که ...

بگذریم ...

بهار امسال عجیب بازی کرد با دلم ...

از من گرفت و به من بخشید ...

تو که نمی دانی چه می گویم ... تنها دلم می داند و من و ...

حالا بگذار باد بیاید ... بگذار صدای نفس های تو را وقتی نامم را از پس این فاصله ها صدا می زنی ، باد به گوش دلم برساند ...

میدانی

تو هنوز هم باور نکرده ای که در روزهای کنار تو نبودنم ، باز هم بوده ام و تنها نبوده ای ...

تو هنوز هم باور نکرده ای ...

‍ 

+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت12:42توسط زینب | |

 

مرگ پایان آرزوها

تا حالا هممون به مرگ فکر کردیم

شایدم بعضی هامون از غم از دست دادن عزیزی سیاه پوش شدیم....پس چرا؟؟؟ چرا حرمت زنده بودنمون و حفظ نمیکنیم پس چرا مثل یه آدم واقعی ... یه انسان زندگی نمیکنیم .آخه چرا؟؟؟

ما که میدونیم این دنیا فانیه....هممون میریم ...جای این جسمی که براش بهترین هارو میخوایم تو یه وجب خاکی یه که پشیزی واسش ارزش قائل نیست

بیاین فقط یه دقیقه به خودمون فکر کنیم به دنیا مون به دنیا یی که ازش دنیایی دیگه واسه خودمون ساختیم .........واقعا چرا !!! ارزشش و واقعا داره ...به خدا نداره اگه یه ذره انصاف داشته باشی وجدانت داد میزنه که نداره

دنیا خیلی جالبه همین الان یکی از همسایه هامون که پسر جوونی هم بود فوت شد. تصادف کرده بود نمیدونم شاید اونم مثل بقیه آرزو داشت ..واسه آیندش برنامه داشت ....نمیدونم....اما حالا رفت .طفلکی مادرش داشت خودشو میکشت ...اما چه فایده که ...نمیتونم بیشتر بگم خیلی سخته خیلی خیلی سخته.............بامرگ عزیزی کنار اومدن... فقط کمک خدارو میخواد.

جالبی دنیا اینجاست که یکی دیگه عروسیشه .الان صدای بوق ماشین ها مییاد........درسته دنیا همین جوریه... ادامه داره .......حتی اگه من و تو یا هرکس دیگه ای نباشیم ........دلم گرفت

امروز و فردا نکن ...به خاطر خودت هم که شده پیش خدا جبرا کن ... نذار دیرشه شاید اصلا فردایی برامون نباشه... 

+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت12:40توسط زینب | |

 

آرامش یاد تو...

نامه ای به خدا

 

خدایا!از پشت تیرگی درون، ناپاکی ضمیر، سیاهی چهره و از ورای تمام نداشته

 هایم تو را می خوانم. تو را که همه چیزی برای من دور مانده از هرچیز.

خداوندا! دیریست صفای باطنی و زلالی درونی که تو ارزانی ام داشتی را در

جوی های ناپاکی دنیا گم کرده ام.

نمی دانم چرا و چگونه؟ نمی دانم کی و چطور؟ اما آنچنان در ظلمت و تباهی

فرو رفته ام که امیدی به نجات و رهایی از هلاکتم نیست مگر این که لطف تو ره

بنماید.

پروردگارا! آن قدر بلندی های دنیا را بیهوده پیموده ام و پستی های آن را

ناشیانه پشت سر نهاده ام که نه معنای پستی می شناسم و نه ترجمان

بلندی می دانم.

بار خدایا! کودک معصوم درون را با طناب شهوت و دنیا طلبی به دار آویختن و

صفای باطن را مصلوب جیفه ی ناچیز دنیا کردن تا کی؟

الهی! از بس دشمن را دوست انگاشتم و ناسره را سره پنداشتم از خویش

بیزارم.

بارالها! دست گداییم به سوی تو دراز است، به لطفت از آن دستگیری می

کنی؟

خدای من! جانم بستان و صفای ضمیرم را به من بازگردان. صفای ضمیری که

روزی همچون کودکی سر به هوا در کوچه پس کوچه های این دنیای پر از

نامردمی گم شد و مرا عمری آواره ی خود ساخت.

خدای من...



آیا می شود دوباره متولد شد؟؟؟؟؟؟؟

 

+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت12:40توسط زینب | |

 


فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده ….

دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….

همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…

انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم…

این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….

دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام….

فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….

دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟

در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم…

تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی….

گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟

سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت12:27توسط زینب | |